خوب..بد..عشق ( فصل دوم) قسمت 1
چون نفرت شاید تو بعضی جاها کمکت کنه اما عشق سر اخر برنده هست
You shine just like the sun while the moon and the stars reflect your light
تو می درخشی مثل خورشید تا زمانی که ماه شروع به بالا اومدن می کنه
Beauty revolves around you
زیبایی ها تورو دُور کردن
So you like that?
خب خوشت میاد؟
All around the world people want to be loved
چون همه جای دنیا ادما می خوان عاشق بشن
,all around the world, they‟re no different than us
همه جای دنیا ادماش با ما فرقی ندارند
All around the world people want to be loved
همه جای دنیا ادما می خوان عاشق بشن
all around the world, they‟re no different than us
همه جای دنیا ادماش با ما هیچ فرقی ندارند
All around the world
همه جای دنیا
اهنگ که تموم شد همه دست زدند و جیغ و داد و هورا راه انداختن ...اه از اهنگش حالم بهم خورد این دیگه چه اهنگ مزخرفیه ها؟...خدای من...دیگه داشت حالم بهم می خورد ...کم کم رفتم یه اب میوه از روی میز نوشیدنی ها برداشتم و خوردم به سمت داخل خونه که درش باز بود رفتم از کنار دختر پسرا به سختی گذشتم و بوی انواع و اقسام نوشیدنی ها حسابی سرم رو درد اورده بود و خدارو شکر رسیدم بالاخره داخل خونه و فضای خالی و روشنش حس و حال تازگی و بهتری رو به من داده بود..اوفف.احساس ازادی...میدونید گاهی اوقات ادم احساس واقعا بدی داره ولی اگه یهو یه معجزه بشه ....اونوقت نمی فهمی چی میشه؟...درسته...اندیشه ی مثبت همیشه چیز مثبتیه که باعث اتفاقات مثبت میشه این نکته ی واقعا مهمیه مخصوصا وقتی که ....آرزو می کنی.
خب ...از بی حوصلگی نبود ولی واقعا ناراحت بودم ...نمیدونستم باید با این حس عروسک بودن و فقط تماشا چی بودن چی کار کنم...خونه واقعا فوق العاده بود.برای همینم حس مثبتم رو با اون نقش برجستش دو برابر کردم...نفس که می کشیدم احساس می کردم بوی خیلی خوبی و خوب تری به مشامم نزدیک و نزدیک تر میشه...روی صندلی چوبی و خیلی خوشگلی نشستم که منو یاد صندلی های شکلاتی پدر بزرگم که همیشه کنار شومینه ی کوچیک و گرمش قرارش میداد انداخت...یاد اون نه نه تنها تو زهنم بلکه توی قلب و وجودم برای یه لحظه زنده شد....لوستر کریستالی با الماس های بلند و چند تیکه ای که نور خورشیدی رو توی خونه پخش و انعکاس داده بودند بالای سقف وسط سالن وصل بود...چند تا تابلو هم از خانواده ی جیسون و جاستین روی دیوارهای نصب شده بود...چقدر این کانون خانواده صمیمی و دوست داشتنیه....حتی با وجود اون جاستین شیطون....هی ....خدای من...کاش..می شد حتی برای یه لحظه...فقط یه لحظه جیسون...رو از نزدیک ببینم...فقط خداجون برای...یه لحظه...
سرم رو انداخته بودم پایین و باخودم حرف میزدم البته از ته دل و تو دلم...صدای یه اهنگ خیلی اروم با پیانو و گیتار از بیرون شنیدم...خیلی اروم قشنگ بود...وای خدای من چقدر گوش نواز و آرامش بخشه...یه پسر با صدای قشنگش داشت می خو ندش....اه صداش خیلی شبیه صدای....
جیسون – کاترین؟
چی؟....چشمام رو باز کردم...سرم رو اروم بالا اوردم..وای..خداجون..جی...جیسون....اون اینجا چیکار می کنه؟....وای چه خوشتیپ شده...یه لبخند پهن و قند شکری بهم زده بود انگار که داشتم خواب میدیدم...برای یه لحظه فکر کردم خوابم..یه کوچولو از بازوم رو نیشکون گرفتم ......آآآآی..نه نه بیدارم...بیدار بیدارم...یه نفس عمیق کشیدم کاترین اروم باش خب ؟اوکی..تو میتونی....ترس نداره....جیسون یکی دیگه است مثل همه با تفاوت هیل بزرگ....و اونم اینه که اون .....
با لبخند نگاش کردم و گفتم – سلام جیسون...خو..خوبی؟
جیسون – سلام کاترین...اینجا چیکار می کنی؟
من آب دهنم رو سریع قورت دادم – خب ...راستش من ...یکم سرم درد گرفت برای همینم اومدم...اینجا چون...اینجا احساس بهتری بهم دست میده.
جیسون لبخندش پررنگ تر شد – خب...فکر نمی کردم تو هم بیای...باورم نمیشه ...تو با جاستین آشتی کردی؟...چه زود...واقعا خوشحالم....میدونی فکر می کنم تو و جاستین خیلی باهم دیگه خوبین حتی اگر هم با هم بدترین جرو بحث رو بکنین.
منم لبخند زدم ...وایی خدا منو بکش نه نه جاستین؟.!..ای خدا نگم چیکارت کنه جاستین...اه اه پسره ی حال بهم زن.
جیسون – کاترین...
من – هاه؟...آ یعنی بله ؟
جیسون _ میدونی...خیلی این اهنگ رو دوست دارم...نظرت چیه که... باهم برقصیم؟
وای...دستام حسابی عرق کردن...وای خدای من جیسون می خواد...با من برقصه؟..وای خداجون...مرسی مرسی مرسی مرسی....آره خودشه وای نه من خواب نیستم من بیدار بیدارم..خیله خب کاترین ...برو برو...یالا دختر.
من که احساس می کردم گونه هام سرخ شده اروم گفتم – باشه.
آروم بلند شدم و دستم رو توی دست سفید و نرم جیسون گذاشتم و اون یکی دستم رو روی شونه ی پهنش گذاشتم و اونم با اون یکی دستش کمرم رو اروم گرفت و شروع کردیم همراه با آهنگ آروم و زیبایی که صداش تا آسمون ها می رفت قدم به قدم و هماهنگ و هم زمان حرکت می کردیم و من هم وسطای آهنگ چشمام رو خیلی رویایی بستم ....وای...انگار دارم با یه فرشته می رقصم..درست مثل فرشته ی خوبی ها....احساس می کنم دارم توی آسمون ها می رقصم درست مثل پرواز کردن......چشمام رو آروم باز کردم و به چشمای جیسون نگاه کردم...وای چه چشمایی خیلی خوشگل بودن...دلم می خواست محکم بغلش کنم....چقدر زیبا بود ادم رو دقیقا یاد فرشته ها می انداخت...با اون لبخند خیلی قشنگش همینطور داشت منو خیلی دلنشین وبا دقت می چرخوند ...دستامون رو از هم جدا کردیم و از هم دور شدیم و دوباره بهم نزدیک شدیم و باز هم چرخش و باز هم قدم زدن به سمت چپ و راست....اهنگ اگه جیسون رو جادو نکرده بود..یقینا من رو جادو کرده بود چون نمیدونستم تو دنیای خودمم یا..توی یه دنیای دیگه و توی کاخ بزرگ با یک شاهزده زیبا.... این رقص شیرین یه لحظه باعث شد به یه چیزی فکر کنم...به یه زمانی که انگار...قبلا همین اتفاق افتاده بود....یه لحظه موقع رقصیدن اخمام تو هم رفتن..چرا؟...چه اتفاقی افتاد موقعی که داشتیم حرکتامون رو ادامه میدادیم...یه حسی برام نمایان شد این حس ..واقعا عجیب بود...خیلی عجیب ...فراتر از یه چیز عجیب...انگار که من...یه جای دیگه...یه زمان دیگه...که دور...خیلی دور....خیلی خیلی دور....با همین رقص ...با همین تصویر نقش بسته از جیسون...رقصیده بودم....اما
جیسون – کاترین.....حالت خوبه؟
حواسم رو جمع کردم و خیلی آروم بهش گفتم – چی؟....آره..من حالم خوبه فقط یه لحظه..حواسم پرت شد.
جیسون – به چی فکر می کنی؟
من – هیچی...فقط یه لحظه چیزی رو متوجه نشدم.انگار که...اصلا حس بدی دارم.
جیسون خندید – واقعا؟
من هم باهاش خندیدم – آره فکر کنم...دیوونه شدم.
جیسون – نه...درواقع به نظر من تو... حس خیلی خوبی داری.
من که اثر شیرینی خندم هنوز پاک نشده بود ادامه دادم – آره...فکر کنم همینطور باشه.
آهنگ تموم شد...و لحظه ی خوب منم تموم شد.....باورم نمی شد...من...جیسون...باهم رقصیدیم....تاحالا فکرش رو نمی کردم که اینطور اتفاقی برام بیوفته...ولی برای یه لحظه حس کردم کسی به غیر از من و جیسون اینجاست ولی..نبود...هیکس به غیر از من و جیسون اینجا نبود...همه بیرون داشتن با هم حرف میزدن و به آسمون خیره شده بودن...حدس میزدم آتیش بازی جاستین راه انداخته بود...آره از صدای بمب و تغ تغ فواره های اتیش بازی معلوم بود...منو جیسون با لبخند روبه روی هم تعظیمی کردیم و بعدش زدیم زیر خنده..درست مثل این شاهزاده ها و پرنسس ها.
جیسون – چطور بود؟
من – فوق العاده بود....تو چطور؟
جیسون – بی نظیر بود پرنسس خانم.
من بیشتر خندیدم و گونه هام سرخ تر...اونم همینطور...چقدر لحظه ی شیرینی بود...بعدش هر دومون رفتیم بیرون روی دوتا صندلی تکی نشستیم و مثل بقیه داشتیم به آسمون نگاه می کردیم...چقدر ترکیدن و ترکیب شدن رنگ های درخشان و طلایی و صورتی و ابی و قرمز اونم توی اسمون شفاف مثل پرده پرده ی به طرز شگفت انگیز ی بزرگ و سیاه رنگه و روش نگین های ستاره ای چسبیده لذت بخش بود...با اینکه صداش حلزون گوشت رو هم لت و پار می کرد ولی خب تا جیسون باشه حتی به اندازه مورچه هم اینجور چیزا برام ارزش ندارهههههه...که ندارههههههه....کاش تولد جیسون هم همینطوری ولی بهتر از این باشه.
خداجوووون...مرسی مرسی...عاشقتمممم....خیلی دوست دارم...آی لاو یووووو سو ماچُ....خداجوووون...همون موقع بود که دیدم جاستین با ده تا فشفشه تو دستش رفت کنار استخر و دخترا با جیغ و داد رفتن جلوش و با هم مثل شعار و با جیغ...داد...هوار....هورا....و انواع اقسام دیالگ های عمو قناد تو برنامه فیتیله جمعه تعطیله گفتن–ر وشنشو کن..روشنشون کن...روشنشون کن.
بعد جاستین تابلو هم با مسخرگی گفت – خب..خب.. خب دخترای خوشگل اجازه بدین اجازه بدین....لوسی عزیزم میشه اون کبریت رو به من بدی؟
یکی از دخترا که منو جیسون فهمیدیم اسمش لوسیه با اون کفشای پاشنه ی از قد جیسون هم بلند تر و جیغ اومد سمت جاستین و بهش کبریت داد و چنان بعدش جاستین رو بغل کرد انگار که عروسک خرسیه...البته دست کمی هم از خرس نداشت.....ولی خب بعدش جاستین گفت – خب حالا یکی از خوشگلا بیاد همه ی اینا رو روشن کنه هرکی اینارو روشن کنه جایزش یه ماچ از گونه ی نازمه.
همه دخترا یهو با جیغ مثل ارتش گودزیلا ها ریختن رو جاستین و همه سعی کردن اونا رو روشن کنن ..بالاخره بعد از کلی چندش بازی با گونه ی مزخرف و ذاغارت اون احمق بی سر و پا کل فشفشه ها تو دست جاستین روشن شدن و جاستین داد زد – همه برین عقب عقب.
منو جیسون حسابی کنجکاو شده بودیم که این خنگول خان می خواد چه دست گلی یا بهتر بگم چه بلایی می خواد سر خود خنگش بیاره..و در کمال تعجب دیدیم که دست یکی از دخترا رو کشید و همراه خودش با پرش وحشتناک و خطرناکی از پشت پریدن تو استخر و همه پریدن بالا و پایین و گفتن – دمت گرم جاستین...ایول داری....عاشقتم جاستین.
خلاصه اب استخر مثل فواره برای یه لحظه تا ده متر رفت بالا و پایین و بعدش جاستین دو دقیقه از آب نیومد بالا که یه لحظه هممون نگران شدیم و نزدیک استخر شدیم و البته به غیر از من...چون من این جونور رو خوب می شناختم ..آها بیا......دو دقیقه بعد که همه به استخر خیلی نزدیک شده بودن و سراشون رو خم کرده بودن تا بتونن جاستین رو صداش کنن یهو جاستین مثل هیولاهای توی قصه ی دیوانگان خدا بیامرز از استخر پرید بیرون و روی همه آب ریخت و البته خوش اشتها دست از اب پاشیدن بر نداشت...بله بچه صفر ساله دیدین؟نه جان من دیدین؟نه ندیدین دیگه...حالا ببینین.....خب... بعدش این پسر خل وضع قصه ی دیوانگان خدابیامرز روبه روم یه نیم نگاه پر از جدیت بهم انداخت...اوه انگار که ازم کفش سیندرلا طلب داره نگاش کن اوه اوه چرا انقدر اخماش مثل بند کتونی هامه؟.....البته بعد از فقط یه ثانیه نگاه رمز آلودش رو ازم گرفت ...همچنین من...یه اهنگ خیلی تند جاستین گفت بزارن و یهو همه داد زدن و شروع کردن با اهنگ خوندن و همه رقصا تند شد...منو جیسون یه نگاه بهم کردیم خندیدیم....انگار که فکر همدیگه رو خوب می خوندیم...منو جیسون بلند شدیم و جیسون صندلی هارو کنار گذاشت و کتش رو در آورد و گذاشت رو صندلی هایی که جابه جاشون کرده بود....رقص تند؟....اوه یکم سخته...بعد هر دومون شروع کردیم به رقصیدن منتها به شیوه ی پاپ...خدای من چقدر اینجوری ادم راحت تره...دستام رو تو هوا تکون می دادم و حرکت های رقصی همراه با اهنگ از خودم در می اوردم...اونم که واس خودش یه پا رقاص البته هنوز دست از چرخش من با دستش برنداشته بود همینم رقص رو جالب می کرد...من که خیلی خوشم اومد....هردوتامون گاهی حرکتایی می کردیم که خیلی بامزه بودن مثل اینکه من هی جلو می رفتم و انگشتای دستم رو نزدیک چشمش می کردم (الکی )بعدش اونم خم می شد و بین انگشتام چشمک میزد و دستم رو می کشید و به سمت چپ حرکت می کرد...چه عطری که به خودش نزده بود...انگار هم مردونه بود هم زنونه..خیلی بوی خوبی کرواتش میداد....خیلی باحال بود....انقدر کیف کردم...انقدر کیف کردم....می خواستم مثل یه کبوتر پرواز کنم...اخر شب که حسابی خندیدیم....مجبور شدیم از هم خداحافظ کنیم و بریم...و..منو جیسون هم ...از هم خداحافظی کردیم و جاستین هم مشغول حرف زدن و خندیدن با دوست دختراش بود...یا بهتر بگم دخترا ی دبیرستان...منم موقع رفتن حتی بهش نگاه هم نکردم و فقط از جیسون خداحافظی کردم..ولی...
جاستین – هی کاترین.
من همون طور که داشتم می رفتم و جاستین کنار دخترا نشسته بود با لبخند همه نگاهم کردن و جاستین یه جعبه به طرفم پرت کرد و داد زد – می بخشید دوشیزه خانوم ولی اینو باید بدونی که ....
جعبه رو تندی گرفتم متوسط همچنین حس خوشایندی نسبت بهش نداشتم.
ادامه داد – اینجا کسی بدون بدرقه نمیره بیرون.
چی؟...بدرقه؟.. منظورش چی بود؟..من که جا خورده بودم..جاستین و بدرقه؟...خر در خواب بیند اتم دانه...... و با اخم به جاستین نگاه می کردم همه ی دخترا داد زدن – بازش کن..بازش کن..بازش کن.
اه حالا دیگه واس من هفت کوتوله بازی در میارن ...جعبه رو می خواستم بندازمش دور که یهو جعبه خود به خود تکون خورد و بعد از دو ثانیه با ده رنگ های مختلف مثل فشفشه ترکیدن و پخش شدن و منم افتادم زمین و تمام لباس و صورتم رنگی شدن....خدای من....جاستین... می کشمت...کیل جاستین..(به افتخار کیل بیل_ بیل را بکش)...نگاهم دوخته شد به جیسون که از دور داشت میومد سمتم....صدای خنده های جاستین و اون دخترای نحس رو به وضوح می تونستم بشنوم ...حالم از جاستین بهم می خوره ازش...متنفرم....بی شعور بی فرهنگ....جیسون دستم رو گرفت و بلندم کرد وبا ناراحتی گفت – کاترین..من واقعا متاسفم واقعا نمیدونم باید چی بگم.. جاستین کارش همیشه همینه..دیگران رو دوست داره آزار بده بعد از اینکه جشن تموم شد حتما باهاش صحبت می کنم.
خنده های جاستین ...خنده های جاستین... حتی...بازم خنده...صداش هی داره تو گوشم می پیچه حتی حرفای جیسون رو هم نمی تونم بشنوم هنوز داشتم با اخم به جاستین نگاه می کردم....یهو جیسون داد زد – جاستین..دیگه به اندازه کافی کاترین رو آزار دادی همین حالا ازش عذر خواهی کن
جاستین خندید و داد زد – خیله خب باشه آقای بادیگارد...(بعد ادای دخترا رو در اورد و گفت ) کاترین...عزیزم ببخشید که لباس قشنگت رو خراب کردم اوه حتما خیلی دوستش داشتی....شیطون حواست کجا بود دختر؟
باز هم خنده....اینو گفت و همه مثل اینکه تو سیرک بودن زدن زیر خنده...جیسون ایندفه اخماش رفتن تو هم و می خواست بره سمت جاستین و بهش یه چیزی بگه یا چمیدونم شایدم دعوا دعوا سر مربا...به هر حال من که نقشه ی بهتری داشتم دستش رو سریع گرفتم و اروم گفتم – اشکالی نداره جیسون...ولش کن.
من هم با حرص نتونستم که صحبت کنم برای همینم لبخندی زدم و از قصد بغلش کردم و گفتم – فقط ..خیلی ممنونم که اومدی....لازم نیست بری و باهاش بحث کنی .
ببخشید جیسون که لباسای خوشگلت رنگی شدن اما اینجا مجبورم که یکی رو بسوزونم...از همون پشت یه چشمک و یه لبخند به جاستین زدم که یعنی خوب چشمای کورت رو باز کن و تماشا کن...بعدش جیسون یک دستمال از تو جیبش در اورد و صورتم رو پاک کرد و گفت – تو حتی با رنگ های مختلف هم خیلی زیبا میشی.
وای منو میگی....مردم از ذوق...بعدش دستمال ازش گرفتم و ممنونی گفتم و ازش می خواستم جدا بشم و برم که گفت – می خوای من برسونمت؟
وای...چه رویایی...من هم مثلا می خواستم تعاف کنم گفتم – نه..ممنون..مرسی..نمی خوام تورو...
جیسون – اصلا حرفش ام نزن...من خودم می رسونمت فکر نکنم احساس خوبی داشته باشی بخوای اینجوری بری.
حق با اون بود.....واقعا نمی تونستم وگرنه مردم به من می خندیدن....اینطوری خیلی هم عالی شد...موقع رفتن جاستین دوباره رنگ جدیت به خودش گرفته بود و چشماش رو روم تنگ و زوم کرده بود ...بله دیگه حرصت می دم تا دوباره از این رفتارای مزخرفت رو جلوی دیگران نشون ندی و ضایعم نکنی.
وقتی جیسون من رو رسوند خیلی مهربان و با وقار ازم خداحافظی کرد و منم با شعر و اواز رفتم تو خونه.
انقدر امشب شیرین بود که نگو....رفتم لباسام رو در اوردم و یه دوش خوب گرفتم همه ی کارام هم با لبخند بود...بعد از دوشم یه قهوه واسه خودم ریختم و نشستم رو مبل کتابم رو گذاشتم جلوم...اه دوست دارم امشب به همه ی اتفاقاش فکر کنم ولی...این کتاب جذابیت های جدیدی داره.....خیلی دلم برای لارا می سوزه...امیدوارم بلایی سر لارا نیاره....لارا خیلی ناز و خوبه...اه چرا فیلیکس؟....چرا تو قصر؟...واقعا چرا؟...چرا لارا رفت؟...چرا؟چرا؟چرا؟...اه معذرت می خوام....یهو قاطی کردم....مخه دیگه گاهی اوقات پوکه گاهی اوقات هم خوبه...اهم اهم....خب بریم سر اصل مطلب..... در هر صورت من عاشق لارام خو چیکار کنم؟...فقط می تونم بگم بیچاره هم لارا و هم الکساندر....الکساندر کجایی که ببینی لارات کجاست؟
با لب و دهن آویزون و چشمای مثلا مظلوم و پر از اشک مصنوعی کتاب رو باز کردم
)لارا همانطور که دراز کشیده بود به آرامی با صدای سوختن چوب های درون شومینه بزرگ سالن چشمانش را باز کرد و اول به بالای سرش خیره شد و سپس کمی خم شد و سعی کرد بلند شود و به اطرافش نگاه کرد...سکوت عجیبی اطرافش را فرا گرفته بود و گرما ی فضا به طور خاصی اورا در برگرفته بودند...هنوز اتفاقات را در ذهنش بخاطر داشت و کمی انهارا مرور کرد....ان شخص ...ان پسر خوش ظاهر اما در عین حال ترسناک که بود؟.....چگونه به خواب رفت یا چگونه روی یک تابوت سیاه دراز کشیده بود ؟به دست چه کسی؟....او انجا چه کار می کرد؟...حال الکساندر چطور بود؟.....تمام سئوالات ذهن اورا در برگرفته بودند و این اورا عذاب می داد..به ارامی از جایش بلند شد و در سالن حرکت کرد..باید از اینجا می رفت...اما چگونه؟..راه خروج از اینجا کجا بود؟...ایا اصلا اینجا راه خروجی هم داشت؟....سئوال و باز هم سئوال....لارا به سمت تابلو های وحشتناک روی دیوار های بلند سالن رفت و انهارا با ترس نگاه کرد دستانش را بر روی دهانش گذاشت و پس از دیدن ان همه صحنه های وحشت و بی رحمانه از تابلو ها سعی کرد تا می تواند دور شود...به سمت پنجره عظیم و بزرگ ته سالن رفت و سعی کرد بیرون را ببیند تا بتواند راه خروج از قصر را پیدا کند...دستانش را روی پنجره ی سفت و سرد گذاشت به ثانیه نکشید پنجره دستش را به سردی سوزاند ....لارا با ترس دستش را عقب کشید و از پنجره دور شد و زیر لب با بهت گفت – خدای من....اینجا...اینجا کجاست؟
هنوز چند قدم از پنجره ی طلسم شده دور نشده بود که صدای صاف و واضحی جوابش را با خونسردی و کمی احساس سر خوشایندی داد – قصر باشکوه من.
لارا سریع به سمت پشتش برگشت و فیلیکس را که در کنار چارچوب در بزرگ سالن تکیه داده بود و دست به سینه با نگاه تیز و سرخش به او چشم می دوخت دید وبا اخم های درهمش با جدیت از او پرسید – تو کی هستی؟
فیلیکس چنان خندید که حتی لارا هم به عادی بودن خنده های فیلیکس شک کرد و فیلیکس در همان حال کم کم اثر خنده اش را از بین برد و با هیجان پسرانه ی مصنوعی اش که به ظاهر شاداب نشانش میداد چشمان براقش را کمی درشت کرد و گفت – ببینم تو...واقعا منو نمیشناسی؟
لارا- چطور باید بشناسمت؟
فیلیکس باز هم رگه های خنده اش موج دار شدند و گفت – منظورت این بود که چطور ...نباید...بشناسمت؟
لارا با جدیت گفت – ببینم تو حالت خوبه؟..چرا می خوای فکر کنم که تو رو میشناسمت؟
فیلیکس که باورش شده بود که لارا اورا نمی شناست تعجب کمی کرد چون عده ای چنان از فیلیکس تنفر داشتند که حتی اسم او را جلوی دیگران بر زبان نمیاوردند و این همیشه تنها چیزی بود که از خودش ناراضی اش می کرد و او دیوانه ی شهرت بود و همینطور شهرت دیوانه را هم کسب کرده بود اما افرادی مثل لارا را اصلا به چشم نمی اورد ولی انهارا هم نادیده نمی گرفت ..
فیلیکس – چون که برادر عزیزت خیلی خوب منو میشناسه که جزو اون اکثراییه که به خوبی با من اشنایی خیلی خوبی هم دارن.
لارا کمی با بی معنایی فیلیکس را نگاه کرد...برادر؟...منظورش که بود؟
لارا – تو برادر منو از ...
فیلیکس انگشت اشاره اش را بالا اورد – سئوال دیگه کافیه.
لارا – اما من هیچ ب...
فیلیکس که دستانش را در هم در پشت کمرش قفل کرده بود و با قدم های ارام به سمت لارا حرکت می کرد ادامه داد – دیگه تکرار نمی کنم.
لارا به عقب حرکت کرد و حرفش را ادامه نداد و نا خوداگاه دستش را به سمت پشتش برد و شمشیرش را بیرون کشید و جلوی فیلیکس نگهش داشت و با جدیت گفت – منم دیگه تکرار نمی کنم....دوباره ازت می پرسم...تو...کی هستی؟
لبه ی شمشیر برهنه ی لارا با رنگ نقره ای و اینه مانندش به قدری فیلیکس را مورد حرص و خشم درونی قرار می داد که نزدیک بود در همان لحظه فیلیکس شمشیر را وارد بدن لارا کند و هردویشان را نصف کند....اما سعی کرد ارام باشد تا بتواند زمینه ی ارامش را برای خودش فراهم کند.
فیلیکس – چقدر این ژست شمشیر زن بهت میاد لارا.... این صحنه رو توی یکی از تابلو های این سالن منتها یکم خوشگل تر قرار بدم؟
لارا با سردرگمی نگاهش کرد و شمشیرش را نزدیک تر به سینه ی فیلیکس کرد و گفت – تو چی داری میگی؟ اسم منو چطور میدونی؟
فیلیکس – چه حیف.....این یعنی قرارش ندم؟.....آه......خیله خب اگه اینطور می خوای...چطوره بجاش ژست بهتر خودم رو قرار بدم؟
و بعد فیلیکس به طرز تند و سریعی اما با راحتی با دو سر انگشتان دستش لبه ی تیز شمشیر را لای هردو انگشتانش گذاتشت و ان را چرخاند و به سمت کنار گردنش کشید و همزمان با شمشیر لارا به سمت فیلیکس پرت شد و در همان زمان دوباره با ان یکی دستش طرف دیگر شمشیر را گرفت و لارا با حرکت دست فیلیکس پشت به فیلیکس شد و درست در همان موقع وسط شمشیر به طور افقی در زیر گلوی لارا قرار گرفت و فیلیکس به ارامی کنار گوشش با کشش کلمات گفت – خب ..خب...خب...حالا انتخاب قرار دادن تابلو دست منه.
لارا به ارامی اما با اثر جدیتش گفت - چرا اینکارو می کنی؟
فیلیکس – چون تابلوی منه.
لارا – بزار برم....من نمیدونم تو کی هستی ولی..ازت می خوام بزاری من برم چون خانوادم نگرانم میشن و (چشمانش را با ناراحتی بست ) الکساندر..
و حرفش را ادامه نداد...فیلیکس با ناراحتی مصنوعی گفت – اوه..چه رقت انگیز...واقعا باعث تاسفه که اون الان اینجا نیست تا بتونه عزیز خانوادش رو که خون اون در رگ هاش جریان داره رو ببینه....میدونی الان اون کجاست عزیزم؟
لارا با ترس به حرف های فیلیکس گوش کرد و چیزی نگفت...تاحالا ادمی به این چنین رفتار را در زندگی اش ندیده بود او حتی ارتباطی هم با این دنیا نداشت و اشنایی چندانی نداشت...او از هر کلمه و واژه ی سرد و بی روح و به ظاهر پر از هیجان و لطافت لذت از روی خشم که می شنید به خود می لرزید مخصوصا زمانی که از جانب فیلیکس بود.
فیلیکس کمی شمشیر را نزدیک تر کرد و ادامه داد – گذاشتم بره...چون اون از بهشت من ناراضی بود..اما تنها به یه شرط.
لارا – اون.... چی بود؟
فیلیکس کمی لبخند زد – زیاد عجله نکن عزیزم..چون آسیب رو با دست خودت به خودت نزدیک تر می کنی...و حالا اون شرط.... این بود که...بهش پیشنهاد دادم تا ...خورشید زندگیش رو تا ابد به من بده.
و بعد شروع به نوازش موهای طلایی لارا کرد...لارا که احساس می کرد قلبش تیر می کشد با بغض گفت – این...امکان نداره.
فیلیکس – اوه قبول کن عزیزم...این که چیز زیاد مهمی نیست بعضی ها حتی حاضر بودند جون خودشون رو همراه با قلبشون بدن تا توی بهشت زیبای من نمونن ولی خب....به نظر من خورشید زندگی خیلی لذت بخش تره.
قطره ی درخشان و روشنی از گوشه چشم لارا به ارامی سرخورد و بر روی شمشیرش چکید و با باز شدنش ناله ی کلمه ی نه از ان اشک شنیده شد.....لارا نمی توانست حرف فیلیکس را باور کند...فیلیکس چطور حتی اسمش را به او نگفته بود ولی هرچه دلش می خواست می گفت؟و باید لارا باور می کرد...لارا با این فکر دلش را ارام کرد و با خودش گفت - الکساندر...بر می گرده...من باورش دارم.
فیلیکس – امیدوارم از اینجا...لذت ببری.
لارا که حس می کرد فیلیکس شمشیر را از زیر گردنش برداشته و ازش فاصله گرفته به سمت پشتش برگشت تا به فیلیکس جواب بدهد اما دیگر فیلیکسی در کار نبود...انگار که روح سرگردانی بود و دیگر هیچ.
لارا دیگر تنها شده بود...نمیدانست چه کار کند...تنها احساس سرکشی که از روی ندانستن ذهنش را تحقیر می کرد که حالا چطور می خوای خودت را نجات بدی؟...ازارش میداد...حدود سه ساعت بود که در سالن راه می رفت و با خودش فکر می کرد...یک روز با تمام ترس و بی پناهی گذشت...یک روز سخت تر از سنگ های قصر گذشت و که از حال الکساندر خبر نداشت....یک روز با تمام فکر و ذکر راه رهایی از این قفس نفس گیر گذشت...ساعت بزرگی کنار یکی از تابلو ها این را می گفت...بخاطر او تنها زمان را لارا می توانست بداند....برایش کاملا عجیب بود...این سرزمین...نه روزی داشت و نه شبی...انگار که تاریکی بر روز و شب حکمران بود و آسمان جدیدی را از جنس سیاهی تشکیل داده بود..و ماهش را خودش انتخاب کرده بود مانند چشمان سرخ فیلیکس....صدای کشیدن زنجیری را گاهی می شنید...گاهی هم صدای خنده های ترس بر انگیز ...گاهی هم اتش شومینه ی عظیم زبانه می کشید و صدای شعله ور شدن رنگ های سرخ و مهتاب مانند و گرم اتش شنیده میشد...انگار که کسانی در اتش در حال سوختن بودند و ناله و زاری غیر قابل کنترلی می کردند و می خواستند خودشان را از اتش خلاص کنند...لارا در یک روز ...چیز هایی را حس و کرد و دید که هیچوقت در خواب هایش نیز آنها را نمیدید....انگار که این اتفاقات همه دست کسی است و خواستار وحشت برای اوست....در این یک روزی که گذشت...صدای دیگری هم در قصر می پیچید....صدای دلنشین ولی پر از نوای غمگین و سخت...انگار که کسی با لطافت پیانویی می نوازد و با سختی از زدنش دل می کند...صدای زدن پیانو تنها صدایی بود که کمی با فضا و جو قصر فرق می کرد...آن شخص آرام نواخت و سپس تن غمگینی می داد ولی ناگهان ریتم را ترس بر انگیز جلوه میداد و ناگهانی تر ارامش می کرد....چند حس مختلف در نوای پیانو دست در دست یکدیگر داده بودند و انگار که حرف می زدند.
لارا هرچه سعی کرد نتوانست بخوابد اما اوایل صبح بود که خوابش برد و در عین ناباوری دید که تنها یک ساعت خوابیده و ساعت درست شش صبح بود...اما دوباره به پنجره خیره شد هیچ خورشیدی حتی هیچ نور کمی را ندید و فقط تاریکی بود که خودش را جلوه میداد..نور قرمز ماه محو همه جا شده بود..پرده های سیاه و بلند دلهره را در دل لارا می انداختند...باز هم صدای پیانو...لارا احساس می کرد دیگر از ماندن در همچین سالنی خسته شده...باز هم در طول و عرض اتاق شروع به قدم زدن کرد...سرش را کمی بالا گرفت و نا خوداگاه به سمت در طرح دار بزرگ شکلاتی سوخته که دست کمی از رنگ سیاه نداشت رفت و احساس می کرد که می تواند در را باز کند...دستش را با کمی نا مطمئنی روی دستگیره کلفت و پرحجم گذاشت و آن را پایین کشید و در کمال نا باوری باز شد و همزمان صدای پیانو قطع شد...کمی به اطراف نگاه کرد...سالنی دیگر...و بزرگتر..کاشی های براق مربعی شکل سیاه و قرمز روی زمین...شومینه ای دیگر خدمتکارانی عروسکی و مرده در اطراف درها ایستاده بودند و تکان نمی خوردند مثل اینکه کسی با آنها بازی وحشتناکی کرده باشد و پاره شان کرده باشد...لارا کمی خونسردیش را حفظ کرد و به سمت جلو حرکت کرد وارد سالن که شد تازه متوجه ی میزی بلند و کشیده ی بزرگی شد و که کنار شومینه بود کسی ته آن در پشت صندلی زیبایی نشسته بود...غذاهای متعدد و هوس انگیزی با زیبایی روی میز چیده شده بودند و دل ادم را می بردند...دقیقا تمام چیز های این سرزمین برعکس غذاهایش بود...کیک های شکلاتی سه طبقه و دایره ای و قلب مانند با گیلاس هاو البالو های سرخ و تازه روی انها تزئین شده بودند کرم کارامل های پرحجم روی انها با خوش طرحی ریخته شده بودند و بوی شکلات داغ و تلخ کل فضای سالن را در آغوشش کشیده بود...دسر های ژله ای به شکل قلب با توت ها و تمشک های سیاه و قرمز بر روی انها...شمع های سرخ و سیاه و بنفش تیره ی بلند با قالب هایی قلب مانند الماسی شکل سیاه بر روی میز و گوشه کنار سالن...گرمای خالصی را به وجود اورده بودند..انگار که مهمانی در کار بود....اما کسی وجود نداشت...همینطور سبد های شکلاتی به ترتیب با شکلات های قهوه و تخته ای و تلخ...و سس های شکلاتی غلیظ و کِرِم البالویی ریخته بر روی اطراف ظرف هایی پر از شکلات های تیکه تیکه و بعضی ها اب شده روی میز قرار داشتند...میز فوق العاده ای بود...اما کاملا لارا در کمال تعجب به میز خیره شده بود و هنوز سر در گم بود...
لارا همانطور که به میز خیره شده بود روبه ان شخص حرکت کرد با برداشتن سه قدم صدای شخص اشنایی را از جانب او شنید .
فیلیکس با اشتیاق صدایش را کمی بالابرد و در همان جایی که نشسته بود با لبخند گفت – واو..لارا!...بالاخره بیدارشدی؟..فکر نمی کردم انقدر زود بیدار شی.
لارا کمی عقب رفت – تو..اینجا چیکار می کنی؟
فیلیکس – انتظار داری توی قصر خودم نباشم؟...عجب انتظاری...میدونی چیه عزیزم!فکر کردم بد نباشه بعد از یک روز خیلی سخت و پر از تنهایی یک صبحونه خیلی خوب بخوری تا یکم سرحال بیای...نظرت چیه؟
لارا – چرا فکر می کنی یک روز سخت و پر از تنهایی رو گذروندم؟
فیلیکس – اصولا که دخترا نازک نارنجین.....اما وقتی پاشون به اینجا کشیده میشه دیگه از نازک نارنجی هم بدتر میشن...می خوای بدونی اسمشون ر و چی میزارم؟...نی قلیونه صد درصد بی رنگ.
و بعد کمی خندید.
لارا با خونسردی گفت – این کاملا برعکس عقیده ی خیلی هاست...اینطور نیست.
فیلیکس – که اینطور...خب این دیگه بستگی به انتقاد پذیریت داره...نی قلیون.
لارا نگاه ارومش را کمی ملایم کرد و با حس تمنای گرفته ی دلش گفت –ببین ..من گرسنه نیستم....فقط می خوام از اینجا برم ..باور کن کارت اشتباهه.
فیلیکس کمی خنده اش محو شد – اوه جدی؟... فکر کنم اینجا زیاد بهت خوش نمیگذره...ارزوی تو دقیقا مثل تاس زندگیه برادرت پوچ، افتاده جلو پام.....پس بشین ودر کمال حس خوب همنشینی با من .. لذت ببر.
لارا می خواست به همان سالن حرکت کند و به حرف او اهمیتی ندهد که دست کاملا پارچه ای و زبری با نخ های پاره شده کنار شانه اش به او فهماند که جایی نمی توان رفت و عروسکی با روکش پارچه ای به رنگ لجنی او را به سمت ته دیگر که درست در روبه روی فیلیکس قرار داشت هدایت کرد و او را نشاند و گفت – چی میل دارید خانوم؟
لارا با نگاه عجیبش به فیلیکس نگاه کرد و فیلیکس هم لبخندی زد و ابرو هایش را بالا انداخت و گفت- هلن لازم نیست بهش بگی خانوم....با همه هستم....از این به بعد همه لارای عزیزم رو ...به اسم عروسک عزیز...صدا می کنن.
لارا با اخم به او نگاهی انداخت وچیزی نگفت.
عروسک تعظیمی کرد و با صدای پیر زنانه اش گفت – چشم شاهزاده فیلی...
و بعد نخ دستان عروسک سریع فشرده شدند و به سختی دردش امد...انگار فهمید چه گفته است و نباید ان را میگفت فیلیکس که خنده اش محو شده بود سرش را به سمت خدمتکار دیگری برگرداند و به او نگاه کرد و خدمتکار هم تعظیمی کرد و به سمت هلن رفت و بازوی او را گرفت و به سمت زیر زمین قصر برد که انجا عروسک هارا می سواندند.
لارا با نگرانی به فیلیکس نگاه کرد و گفت – تو... چی کار کردی؟
فیلیکس چیزی نگفت و با خونسردی سکوت کرد ...لارا که احساس می کرد به صندلی چسبیده و دیگر نمی تواند بلند شود با شک و تردید خاصی گفت – تو...واقعا ی شاهزده ای؟
فیلیکس که احساس نا خوشایندی از شناخته شدن مقامش به او دست داده بود به ارامی نصف کیک گیلاسی به همراه شکلات را با تیکه ای قلب ژله ای در ظرف سیاهی گذاشت و چنگالی هم در کنارش و به ارامی ان را حرکت داد و ناگهان با سرعت به سمت لارا رفت و ایست کرد و فیلیکس با خونسردی گفت – ببینم از پرسیدن خسته نشدی؟...یکم به لب هات استراحت بده...وگرنه دیگه قابل استفاده نمیشن.
لارا با اخم گفت –چی؟.. تو... منظورت چیه؟
فیلیکس که لبخند پهنی زده بود و در چشم هایش برق خالصی از خوشحالی وجود داشت گفت – نشنیدی چی گفتم؟
لارا دوباره نگاهش کرد .
فیلیکس – مثل اینکه نمی خوای گوش کنی دختر بد؟چطوره اصلا یه فکر دیگه بکنیم..یه فکر بهتر ..
فیلیکس به آرامی از جایش بلند شد و به سمت صندلی لارا رفت و ظرف لارا را در دستانش قرار داد و جلوی لارا کمی خم شد وگیلاسی هوس انگیز برداشت و گفت – میبینیش؟...خیلی هوس انگیز به نظر میرسه ..مگه نه؟
لارا با ترس به او خیره شده بود انگار که اصلا نمی توانست حرفی بزند سعی کرد خودش را کنترل کند – اگه فکر می کنی می تونی منو مجبور به انجام هر کاری که می خوای بکنی..باید بگم برات متاسفم چون تو کاملا...سخت در اشتباهی.
فیلیکس لبخندی زد - هیسس....خودتو زیاد ناراحت نکن عزیزم...تو قرار نیست هیچ کاری رو انجام بدی...البته فعلا.
و بعد گیلاس سرد و قرمز رنگ را به ارامی بر روی لب لارا نوازش کرد و گیلاس سرخ را به سمت خودش اورد و ان را با انگشتانش سیاه کرد و گاز کوچکی از گیلاس زد و گفت – این اولین گیلاس سیاهی بود که از همه خوش طعم تر بود....دوستش نداری ؟از دستت میره ها.
لارا با اخم هنوز به او نگاه می کردو ارام گفت – خواهش می کنم این کارو نکن...تو نمیدونی داری چیکار می کنی.
فیلیکس پوزخندی زد – متاسفم عزیزم...ولی هیچ جوره فکر نکنم بتونی جلوم رو بگیری چون همه چی ...تحت فرمان منه.
و بعد به سمت یکی از خدمتکارا رفت و گیلاس را با لبخند به او داد و برگشت سمت سرجایش و خدمتکار با خوشحالی و ذوق تشکر کرد و با اشتیاق کل گیلاس را خورد اما درست در همان لحظه ای که ان را جوید نفسش بند امد و بی جان تر از قبل بر روی زمین افتاد.
لارا اشک در چشمه های گوارای صورتش حلقه زد و با چهره ای ناراحت کننده به او خیره شد و پس از مدتی دوباره به فیلیکس گفت – تو اصلا..حالت خوب نیست....چرا اینکارو کارو با اون زن بی گناه کردی؟...مگه درحقت چه بدی کرده بود؟..اگر هم اینطور بود می تونستی فقط ببخشیش..جوابم رو بده...بی رحمی سرتاسر وجودت رو الوده کرده..
فیلیکس با خونسردی نگاهش را به سمت مایه ی شکلاتی روی سوپ شکلاتش انداخت و بی توجه به گریه ی لارا با احساس راحتی مشغول چشیدن طعم سوپش شد.
لارا که نمی توانست بلند شود از ته دلش می خواست از انجا برود حتی اگر هم از قصر نه حداقل از ان سالن بی رحم...حدودا دو دقیقه ی دیگر گذشت و لارا هنوز چیزی نخورده بود و نمی توانست فیلیکس را درک کند و هنوز در غم عروسک غوطه ور بود ...فیلیکس دستمال ابریشمی نازکی را بر لبانش کشید و انها را تمیز کرد و بلند شد و به سمت دیگر میز رفت و با تاسف و نچ نچی کرد و گفت – حیف...من که خیلی لذت بردم...نگاش کن...آخی عزیزم...تو هم که معلومه بیشتر از من خوش گذروندی...پس خوش گذرونی دیگه بسه...با من بیا...می خوام خونه ی جدیدت رو نشونت بدم.
لارا که دیگر می دانست که کار دیگری در برابر او ازش بر نمی اید بدون هیچ حرف و مخالفتی بلند شد تنها با رنگ جدیت به فیلیکس نگاه می کرد....فیلیکس ارام دستش را بر پشت گردن لارا گذاشت و او را به سمت جایی که می خواست به لارا نشان دهد هدایت کرد...لارا اصلا از تماس دست فیلیکس خوشش نیامد و احساس سوزش بدی در پشتش کرد و سعی می کرد خودش را دور نگه دارد ولی دست فیلیکس انقدری محکم بود که نتواند برخلاف او حرکت کندو لارا از راه روها گذراند و در بین راه لارا با خدمتکاران و نظافت چی های زیادی برخورد کرد و از رفتار انها فهمیده بود که انها دقیقا برخلاف رفتار فیلیکس عمل می کنند و تنها از دستورات فیلیکس و قصر پیروی می کردند و حس کرد که کسی انها را مجبور به بد رفتاری و بدخلقی کرده است و خوب می توانست حدس بزند که کار چه کسی است مدام در بین راه همه حرکت می کردند و بعضی ها به اشپزخانه سریعا و با عجله حرکت می کردند و صداهای حیوانات کوچکی از داخل اشپزخانه شنیده می شد که انگار انها را می کشتند و برای غذا هایی اماده شان می کردند و بعضی ها عروسک های ترسناک و پاره و کهنه ای را با عجله به طبقه ی بالای قصر می بردند انگار که می خواهند انهارا یا بدوزند و زنده شان کنند یا اینکه با پارچه و اعضای بدن انها عروسک دیگری را درست کنند و بعضی ها انسان بودند و بعضی ها نیمه انسان و هرکسی در گوشه کنار بدنش زخم پاره ای داشت که درون ان قرمزی خون دیده می شد و همه رنگ های پوستشان خاکستری یا روشن یا تیره بود و بعضی ها هم رنگ لجنی تیره داشتند و در این بین تنها فیلیکس دیده می شد که از سفیدی پوستش می درخشید وبا همه فرق داشت انگار که می خواست تنها او تفاوت داشته باشد....لارا از این وضع اصلا خوشحال نبود وبا تاسف و ناراحتی همه جارا نگاه می کرد و دلش می خواست که به انها کمک کند یا اینکه....بالاخره فیلیکس لارا را به بالا ترین طبقه برد که اتاق خودش در انجا قرار داشت...خود به خود در اتاق بزرگ فیلیکس باز شد و دوباره فضای ان اتاق لارا را به یاد اتفاقی انداخت...
لارا – اینجا...اتاقه...
فیلیکس – درسته عزیزم...اینجا اتاقه منه...باشکوه نیست؟!
لارا هنوز در شوک بود که فیلیکس او را به سمت قفس کلفت و تیره و تاریک بزرگی که به دیوار چسبیده بود برد...قفس درست روبه روی تخت فیلیکس قرار داشت و بسیار بزرگ بود و هیچ پرده ای هم نداشت و تنها قفل و زنجیر بزرگی به دور او متصل بود که جای کلیدش بیشتر شبیه عقرب سیاهی بود که به دور خود می چرخید...داخل قفس پر حجم...یک تابوت بسیار سرخ و نرمی بود که پارچه درونش از ابریشم خالص ساخته شده بود تار عنکبوت های درخشان خاکستری در گوشه کنار قفس چسبیده بودند و گل های رز زیبا و باز شده و درشتی اطراف و داخل تابوت قفس ریخته و شده بودند و بعضی ها پژمرده شده بودند و عروسک هایی به شکل خرس که غمگین و با لب و لوچه ی افتاده دور تابوت بودند و دکمه های درشت چشمانشان قرمز روشن بود و خودشان سیاه بودند و عروسک های خرگوشی هم درست شبیه خرس ها بودند و اطراف و کنار قفس چسبیده بودند و پرهای درشت و بلند نرمی به رنگ صورتی بسیار درخشان و پررنگ مثل فرش بر روی زمین ریخته شده بودند...لارا نفس عمیقی کشید و سعی کرد ارام باشد و فیلیکس کمی هلش داد و با دستش ارام قفل قفس را برداشت و درش را باز کرد و چشمکی به لارا زد و سرش را به سمت قفس حرکت داد و گفت - خوشت میاد؟....اینجا مال خودته...مبارکت باشه..امیدوارم اوقات خوشی رو توش داشته باشی تا و قتی که پیشمی... و منظورم از اینکه پیشمی یعنی تا ابده.
و بلند خندید جوری که لارا احساس میکرد دیوار ها میلرزد.سپس با تمام سعی که در مخفی کردن ترسش بود پرسید.
لارا – برای چی می خوای منو اینجا نگهداری؟
فیلیکس – چون اینجا ..دیگه حوصلت سر نمیره .
لارا سعی کرد حرفی بزند تا بتواند نظر فیلیکس را عوض کند – ولی...همونجا که...خوب بود.
فیلیکس لبخندی زد و نزدیکش شد – دقیقا به همین خاطره که نمی خوام اونجا باشی.
و بعد از پشت سریع لارا را هول داد درون قفس و به شدت در قفس را محکم بست و قفلش خود به خود بهم چسبید و لارا با دستانش از برخوردش به دیواره قفس جلو گیری کرد و از همانجا با ناراحتی به فیلیکس نگاه کرد و گفت – اینکارو نکن.
فیلیکس – یکم بخواب عزیزم....امیدوارم خوابای شیرینی ببینی...چون فکر نکنم زیاد بتونی بیرون از خواب هات خوش باشی .
و بعد جوری خندید که شبیه پوز خند بود و دستش را مثل بچه ها از پشت قفس تکان داد و به سمت بیرون از اتاق قدم برداشت و ارام و پرهیجان گفت - بای بای عروسک عزیزم.