طرفداران پری دلربا

سلام بر خوانندگان عزیز و گرامی..در اینجا شما رمان های تخیلی..رمانتیک..مافیایی..ترسناک و..با سبک های امریکایی..ایرانی..فرانسوی..و..مشاهده می کنید و امیدوارم خوشتون بیاد و با نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون من رو همراهی کنید

طرفداران پری دلربا

سلام بر خوانندگان عزیز و گرامی..در اینجا شما رمان های تخیلی..رمانتیک..مافیایی..ترسناک و..با سبک های امریکایی..ایرانی..فرانسوی..و..مشاهده می کنید و امیدوارم خوشتون بیاد و با نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون من رو همراهی کنید

رمان های فانتزی و رمانتیک یکی از پر طرفدار ترین رمان هایی هستند که نوجوانان و جوانان امروز در طول عمرشون بیشتر از هر رمان دیگه ای با سبک دیگه می خونند و این به دلیل فضای دراماتیک و حس هیجان حضور در اون رمان هاست..مخصوصا رمان هایی با سبک های امریکایی و ژانر های مافیایی که واقعا خیلی تحت تاثیر اونها قرار می گیرند واقعا برای بعضی از دخترها و پسر ها جذابیت خاصی داره البته رمان هایی که در این وبلاگ وجود داره علاوه بر داشتن شیوه ی طنز.شیوه های خاص دیگه ای هم داره که بیشتر حس های مختلف در هم قاطی شده و خاننده تنها با دو یا چند حس در رمان روبه رو نیست و همه ی مزه های تلخ و شیرین رمان رو می چشه کتاب و رمان مثل غذاست گاهی اوقات ازش سیر می شن گاهی هم نه برای همینم هم نمک داره هم شوره و هم ترش و توی روحیه ی خیلی از ادم ها تاثیر میزاره و رمان های اینجا انبوهی از غذاهای مختلفه که کنار هم جمع شدن ...امیدوارم هیچکدومشون نه شور واستون باشه نه خیلی تلخ و خدا نکنه که یکیشون شکرک زده باشه ..به هر حال به طور خلاصه بیان کنم که رمان های اینجا بر گرفته از هیچ نا کجا ابادی نیست و ساخته ی ذهن نویسندست و برای شما عزیزان نوشته شده تا بخونید و ازش لذت ببرید ...شاد باشید.

بایگانی

خوب..بد..عشق ( فصل دوم) قسمت 2

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

و سکوت تنها اتاق را پس از رفتن فیلیکس فرا گرفت...لارا...سرش را پایین انداخت و به نرده های قفس چسبید و ارام اشکی از گوشه چشمش چکید و به فضای ترسناک و جو سنگین و نگاه های ترس بر انگیز عروسک های اطرافش چشم دوخت و گفت خدایا...کمکم کن...خواهش می کنم ....چرا باید این اتفاق می افتاد؟...چرا من به حرف الکساندر گوش ندادم؟...وای خدای من...الکساندر...ای کاش هیچوقت  دنبالش نمی رفتم...من...واقعامتاسفم.

مژه های براقش از همیشه براق تر شده بودند و اشک های نقره ای و اینه مانندش مثل مروارید روی پر های صورتی رنگ زمین قفس سر می خوردند..و تنها..تنهایی بود که لارا در اغوش خود کشید و دیگر.... (

اهه..اهه...من حالم خوب نیست یکی بیاد منو نجاتم بده اخه چرا؟....نـــــه...تا اومدم کتاب رو ببندم چشمام رفت و منم با خودشون بردن.

صدای ....راه رفتن یکی تو خونه رو وقتی که خواب بودم شنیدم...بعد صدای بسته شدن در..وای دزد!..همونجور که چشمام بسته بودن و  داشتم خور و پف می کشیدم و موهای شلختم اطرافم ریخته بودن داد زدم دزد!....دزد..!...کمــــــک.

بعدش مثل این دیوونه های زنجیری بلند شدم و پریدم بالا و پایین و دویدم دنبالش و موهامم مثل این شانپانزه ها هی تکون تکون می خوردن .. بنده خدا دزده....یهو دیدم مامانم اومده!...وای کاترین..برو بمیر..خو؟..قشنگ برو خودتو بکوب تو دیوار که نه زیادته تو سر جاستین...اره خوبه تو سر عالیه..بعد دیویدم سمت مامان و داد زدم مامـــان...زهر ترکم کردی..اخه چرا نه دری نه بوقی نه هیچی مامـــان ...واقعا چرا؟

مامان که داشت نفس نفس می زد گفت کاترین....تو که خواب بودی..هرچی در زدم مگه درو بازمی کردی دخترم؟...حالا اشکالی نداره مگه چی شده؟

رفتم دویدم سمتش و با گریه گفتم اخه تو اینجا چیکار می کنی عزیزم؟

مامان مگه قراره کجا باشم دختر؟

من پریدم بالا و پایین اخه خیلی زود اومدی.

مامان گونم رو بوس کرد و گفت خب دلم برای دختر گلم تنگ شده بود ...حالت خوبه؟مدرسه ات چطوره؟معدلت چند شد؟

منم بوسش کردم خیال تخت...نوزده و نود و هشت...حال مامان بزرگ خوبه؟

مامان چشماش رو با ذوق بازو بسته کرد و حسابی بغلم کرد و گفت - خدارو شکر..خیلی خوشحالم..مادربزرگت حالش واقعا خوبه خیلی دوست داره تورو ببینه.

من اخی..الهی .باشه مامان جون اگه وقت کردم حتما باهات میام شیکاگو.

مامان حتما این کارو بکن عزیزم.

من هم اون روز از مامان پذیرایی کردم و نشستیم دو ساعت باهم حرف زدیم و مامان هی از مادر بزرگ حرف میزد و منم هی با میز و در و دیوار ور می رفتم و به حرفش گوش می دادم اخر سرم با وقتی که گفت برام چه چیز هایی که نیاورده رفتم سر ساکش وده تا شکلات و چند تا ژله واسم اورده بود دو دست لباس مشکی بلند توری و خوشگل که دوساعت وقت می بره توضیح بدم چه شکلین خلاصه تورین دیگه از همون دکلته ها یکمم پشتش دنباله داشت...یک کلاه گیس خوشگل مشکی که کنارش یک گل درشت رز سرخ بود و فرقش کج بود یکم بلند بود ولی نه زیاد و حسابی لخت بود...اخه من کلاه گیس می خوام چیکار؟...به هر حال ممنونم ازش...بعدش دویدم با جیغ سمتش و حسابی ماچش کردم و امتحانشون کردم انقدر ناز شدم که ...یه لحظه...این ژله هایی که اورده بود..خیلی اشنا بودن..قلبی هم بودن..از مامان که پرسیدم گفت اینا رو می فروختن و کسایی که اینارو می فروختن یه فستیوال عروسکی داشتن و خودشون رو خیلی عجیب عروسکی درست کرده بودن.

من که خیلی تعجب کردم...چقدر شباهت بین چیزی که فکر می کردم داشت...به هر حال..اتفاقه دیگه ..می افته شانسکیه حتما...بی خیال شدم و تا نصفشون رو خوردم حسابی حالم بد شد و به مامان گفتم که اصلا حرفش رو هم نزن که اصلا ازشون خوشم نیومد.

بعد از ظهر بود که با مامان داشتیم کیک شکلاتی درست می کردیم و تا باهم بخوریم و حسابی فیض ببریم البته امروز رو به افتخار مامان مدرسه نرفتم..بله دیگه مامانیم.

هونطور که منو مامان وسط سالن نشسته بودیم و سفره ی قلبی شکل رو پهن کرده بودیم و کلی وسایل رو گوشه کنارش گذاشته بودیم اعم از یه عالمه تخم مرغ و ظرف های گودی شکل و ارد یه عالمه و شکر یه عالمه و پودر شکلات و خود شکلات تخته ای یه عالمه و کلی کره و دوتا هم زن دسته ای فلزی و بیکینگ پودر و شکلات اب شده و یه ظرف پر توت فرنگی خوشمزه ابدار و جزعیات و...خلاصه و منو مامان استین بالا زدیم و داشتیم شروع به درست کردن کیک دو طبقه ای کلفت و پرحجم می کردیم و می خواستیم یه مهمونی کوچولو بعد از امتحاناتم داشته باشیم...اخه اردو هم داشتیم..حدودا یه هفته دیگه می خوان مارو ببرن...اه خدایا خواهش خواهش خواهش...نمی خوام جاستین باشه نـــه جاستین نـــه.

مامان شروع کرد تو ظرف خودش تخم مرغارو شکستن وگفت خب عزیزم..این چند وقتی که من نبودم چی شد؟چی کار کردی؟

منم تخم مرغارو شکستم خب..از کجاش بگم؟...واقعا فوق العاده بود..عه یعنی نه که تو نبودی خوب بودا..نه اتفاقا جات خیلی خالی بود ولی خیلی...

مامان ارد رو هم الک کرد و لبخند زد خب فهمیدم ....یعنی اینکه کلی اتفاق افتاده که من خبر ندارم نه؟
منم اردو الک کردم
مامان...این جاستین خنگه یه جشن بخاطر بردن مدال طلا و نقره تو مسابقه ی فوتبال برده بود گرفت و حالا انگار که کشوری برنده شده بودا فقط شهری بودش اه اه.

مامان خندید و یکم با هم زن ظرفش رو بهم زد خب از قدیم می گن چیزای بزرگ همیشه از چیزای کوچیک شروع میشن شاید بعدا کشوری برنده شد تو از کجا میدونی؟

منم تند تند شروع کردم به هم زدن مامان؟....الان داری طرفداری جاستین رو می کنی؟

مامان خندید خب خودت گفتی فقط شهری برده.

شکر رو با بی اعصابی از کنارم برداشتم و اروم اروم ریختمش منظورم این بود که خیلی عقده ایه ....حالا بی خیالش مامان....من وقتی رفتم جشنش میدونی چی شد؟

مامان شکر و بیکینگ پودر رو برداشت   ببینم...نکنه جیسون هم بود؟

من بازم هم زدم مامان؟...معلومه که بود مثل اینکه داداششا...بعدشم...خیلی رویایی با هم رقصیدیم مثل اینکه شاهزاده و پرنسس بودیم.

بعدش سرم رو چپ و راست تکون دادم و چشمام رو بستم و اروم اروم هم میزدم و مامان یه ذره ارد پاشید تو صورتم و گفت خیله خب دختر...حالا انقدر تو خواب و خیال غرق نشو...همه دختر پسرای دبیرستانی تو مهمونی می رقصن ولی مثل تو انقدر  تو بهر رویاشون نمیرن.

رفتم سراغ شکلات و پودر کاکادئو دوتاشون رو قاطی کردم و کنار گاز برقی گذاشتم کره ها اب بشن میدونم مامان...ولی جیسون فرق می کنه.

مامان باشه باشه...اون فرق می کنه ولی اینو بدون که برادر اون جاستینه.

من الان چه فرقی کرد؟

مامان مخلفات دیگه رو هم داشت اضافه می کرد خب منظورم اینه که انقدر به اخلاق جیسون فکر نکن چون تفکرات دیگران نسبت به همدیگه فرق می کنه اون فقط یه دوسته دبیرستانی یا یه همکلاسی موقتیه یه روزی اون بزرگ میشه و همی چی رو فراموش می کنه .

ناراحت شدم...چطور ممکنه؟ شکلاتا که با کره اب شدن با کاکائو و خامه قاطیشون کردم و ریختم داخل ظرف و گفتم اما اگه جیسون پزشکی قبول بشه و منم قبول بشم دیگه فراموش نمیکنه....می کنه؟

مامان با لبخند نگاهم کرد و شیر رو ریخت تو ظرفش و مثل من هم شکلات و ..ریخت تو ظرفش اه عزیزم....شاید اینطور باشه...ولی ..بزرگ که بشی...دیگه  ذهن و وجود گذشته رو نداری و همه ی خاطرات مثل قردادی میشن که روشون مهر گذشته خورده و یه کتاب جدید به اسم زندگیه جدید و واقعی برات اماده میشه و باید اونو باور داشته باشی.

هردومون شروع کردیم به هم زدن و شیر رو برداشتم و با مایع شکلاتی قاطیش کردم و بعدش توت فرنگی هارو توش ریختم اما مامان....همین بچگی خیلی قشنگ تره..چرا باید کتاب جدیدی داشته باشم؟وگرنه اینطوری اصلا دیگه مثل اینی که هستم نمی مونم.

مامان نگاه کن.. به نظرت اگه من الان کتاب جدیدی نداشتم تو الان اینجا بودی؟ من مثل گذشته ام نیستم؟

من هم نه و هم اره.

مامان لبخندی زد و با قاشق یکم از مواد خودش رو داد به من یکم مزه کردم و چشمکی زدم و گفتم خوشمزه اس.

اونم از مواد من یکم مزه کرد و یه چشمکی هم به من زد و هردومون با لبخند شروع کردیم به هم زدن تا موادمون سفت  و نرم بشه و تو همین بین بود که گوشیم زنگ خورد و دیدم رزا...وای خداجون به دادم برس..این جا جاستین رو پر کرده...راستی...چی شده جاستین بهم زنگ نزد؟...نکنه سر عقل اومده؟خدایی؟

دستای کمی اردیم رو یکمی شستم و بعدش گوشی برداشتم و رفتم سر جام درست جلوی مامان.

برداشتم الو؟

رزا سلوووم...چطور متوری دوست جونم؟

من بدون شما که نه خوبم نه بد ...حالا حالا هم مونده تا دلم برات تنگ بشه..سلام تو خوبی؟

رزا چی؟خیلی ممنون...خوبم..می خواستم بگم مزاحم نیستم بیام پیشت؟..اخه رزالین تا سه روز رفته مسابقه ی رقص و مامان و بابا هم می خوان برن مسابقش رو ببینن و منم باید بشینم فقط  تماشا کنم و اصلا از رقص خوشم نمیاد.

من خجالت بکش خواهر گلت عاشق رقصه و تو از رقص خوشت نمیاد؟

رزا کاترییـــن خواهش می کنم ...من هنوز کوچیکم دلم می خواد پیش دوستام باشم تازه مسابقش هم بیرون از شهره.

ر من یه جوری میگه کوچیکم حالا انگار بچه دوساله هست...تازه  اینکه خیلی خوبه حالت عوض میشه منو بگو که چند روز تو خونه تازه تنها بودم و فقط جشن اون آق پسر مثلا برنده رفتم.

رزا با بدجنسی گفت ببینم منظورت جاستینه؟

من حالا هرچی...خب اگه دوست داری بیا منو مامانم هم خیلی خوشحال می شیم تازه داریم کیک دو طبقه شکلاتی درست می کنیم و یه جشن خودمونی داریم.

رزا با ذوق گفت جــــــدی میگی؟..مامانت هم اومده؟..سلام منوحتما بهش برسون باشه؟اول ازش اجازه بگیر.

زبونم رو برای گوشیم دراز کردم و رو به مامان گفتم مامان ؟...اجازه میدی دوستم بیاد؟خیلی دوست داره پیشمون بمونه.

رزا بگو سه روز.

تا می خواستم به مامان بگم سه روز مامان با لبخند گفت اشکالی نداره ..بگو حتما بیاد خوشحال میشم.

 من اممم...چیزه میگه بیا خیلی خوشحال میشم.

رزا عاشق تو و مامانتم...الان وسایلم رو بر میدارم و میام.

من خو خو...حداقل نیم ساعت دیگه بیا اینجا یکم شلوغه.

رزا با خنده گفت اشکالی نداره بابا منم کمکتون می کنم دوست دارم کیک بپزم.

با شوک گفتم خداجون... باشه...یه وقت نخوری زمین با این ذوق مرگیت.

رزا نه بابا... بای بای.

بوق بوق بوق بوق بوق......بله ...و بعدش با مامان خندیدیم و شروع به ریختن موادمون توی قالب های دایره ای شکل کردیم...نیم ساعت بعدش رزا با ذوق اومد و حسابی با ما سلام و احوالپرسی کرد ..کیک رو باهم تا دوساعت گذاشتیم باشه و منو رزا یکم باهم فیلم دیدیم و مامانم که داشت با موکلش حرف میزد که نیاز به مرخصی داره و می خواد با دخترش خوش باشه و فلان...یک ساعتم نشستم درس خوندم و بقیه ی فیلم رو رزا دید و طبقه ی اول کیک که توی فر بزرگمون پخت روش کلی سس شکلات داغ به همراه خامه سرد مالیدیم و با تیکه های شکلاتی تزئیینش کردیم و گذاشتیم توی قسمت بزرگ یخچالمون تا سفت بشه و بعدی که یکم کوچیکتر بود گذاشتیم سه ساعت باشه اخه اون غلیظ تر بود مامان گت می تونم تا ساعت دو نصف شب بیدار باشم و با رزا صبر کنیم که کیکمون اماده بشه ولی ما عمرا بشینیم و فقط صبر کنیم ساعت تازه ده شب بود مامان رفت بخوابه و من و رزا نشسته بودیک رو مبل فکر می کردیم.

رزا کاترین..

من -  جان رزا جان؟

رزا می گم که ...کتابت دم دستت هست؟

من با گریه گفتم توروخدا ازش حرف نزن که دلم خونه.

رزا با تعجب با چشمای درشتش زل زد بهم اخه چرا؟

من اون بی شعور چطور تونست همچین کاری رو با لارا بکنه ها؟من اعصابم خوردشد.

رزا لبخند مضحکی زد ببینم منظورت فیلیکسه؟اووو...فکر کردم حالا چی شده...توروخدا اینجوری نگو من عاشقشم کاترین.

بعد دستاش رو توهم قفل کرد و چشماش رو بست خیلی خوش زبون و دلبره اصلا...نمیشه توصیفش کرد.

یکی زدم رو پیشونیش هوی...اصلا هم اینجوری نیست .

رزا دیدی چی شد؟..اون قسمت کیک شکلاتی هارو خوندی؟...دقیقا مثل کیک شما داره میشه...این کتاب واقعا جالبه انگار که حقیقت داره.

یکم صدام رو بردم بالا هی!...بسه دیگه اصلا دیگه نمیزارم بخونیش.

رزا با التماس بازوم رو گرفت توروخدا کاترین خواهش می کنم من عاشقشم بزار باهات امشب بخونم بوشه؟....بگو باشه دیگه.

من اه رزا..تا کجا خوندی؟

رزا همونجایی که فیلیکس در رو بست و لارا تنها موند.

من توقفس؟

رزا با شیطونی نگام کرد اره اره.

من خب دیگه تو هم....پاشو پاشو برو خودت کتاب رو وردار بیار و چندتا لحاف و تشک هم از اتاقم بیار من نمیرم.

رزا با ذوق بلند شد و گفت چشم.

و بعد از دودقیقه نشستیم و پتو هامون رو رو خودمون انداختیم و سرامون رو کردیم تو کتاب من با اخم و رزا با لبخند داشت می خوند

( لارا هنوز به قفس تکیه داده بود و چشمانش بسته بودند...اما بیدار بود و به گذشته اش فکر می کرد ..دلم می خواست ارام بگیرد و گریه نکنداما افکار دیگری به سراغش می امدند و دوباره تسلیمش می کردند و او هم سعی می کرد با انها مقابله کند انگار که ساعت ها گذشته بود احساس می کرد دیگر شب شده..دو روز شده بود که چیزی نخورده بود..یاد البالو های شیرین و زرد ونارنجی توی باغ سرسبز و با طراوت مادر اورا به حسرت انداخته بودند..احساس می کرد که شب شده ...به عروسک های در قفس نگاهی انداخت بعضی هایشان انگار زنده بودند و با خشم به او نگاه می کردند لارا سعی کرد دیگر از این سکوت چندین ساعته خودش را رها کند و سعی کرد ارام باشد با لحن مهر امیزی به عروسک ها گفت شما..چرا انقدر عصبانی هستین؟میشه یکم باهام حرف بزنین؟...دلم خیلی برای صحبت کردن تنگ شده...تا حالا هیچوقت انقدر تنها نبودم دوست دارم باهاتون صحبت کنم.

عروسک ها حرفی نزدند و هنوز با اخم شدیدی به لارا نگاه می کردند لارا از سر جایش بلند شد و به سمت یکی از انها رفت و جلویش نشست و به چشمان قرمزش با لبخند به او نگاه کرد و گفت چی شده؟...می خوای یکم باهام حرف بزنی؟

عروسک با اخم سرش را تکان داد و لارا دوباره گفت اما من خیلی دوست دارم با یه خرس بامزه صحبت کنم...مطمئنم تو قبلا خیلی زیبا بودی .

خرس هم تعجب کرد و هم حسرت خورد..چون تاحالا کسی به او بامزه نگفته بود و از اینکه لارا حرفی از قبلا زد عصبانی تر شد و غرش ترسناکی کرد و لارا کمی سرش را عقب برد و با ناراحتی گفت متاسفم..نمی خواستم ناراحتت کنم..فقط دلم می خواد حالت رو بهتر کنم.

خرس با ناراحتی نگاهش کرد و بعد سرش را به تار هعنکبوت گوشه ی اتاق گرداند و به لارا نشانش داد و لارا روی تار عنکبوت را خواند که با تار یک عنکبوت از زبان خرس نوشته شده بود من مرده ام..و تو زنده ای...تو نمی توانی هیچوقت حال من رو بهتر کنی..هیچوقت.

 لارا با ناراحتی نگاهش کرد و عروسک را بلند کرد و گفت چرا....چه بلایی سر شماها اومده؟..کی با شماها همچین کاری رو کرده؟

و اورا بغل کرد و خرس کمی احساس ناراحتی کرد ...پرز های پارچه ی خرس مرطوب شده بودند انگار که او هم از درون گریه می کرد و خرس ها و خرگوش های دیگر هنوز اخم کرده بودند وسرجایشان بودند...خرس سعی کرد طبق فرمان کسی عمل کند زیرا او مجبور بود و سپس پرز هایش تیز شدند و پنجه های تیز و ریزش در امدند و چنان دردی را وارد شونه های ریتا کردند که ریتا سریع عروسک را سرجایش گذاشت و خودش را عقب کشید و پاهای برهنه ای را در خود جمع کرد و با ترس گفت کار تو نبود...میدونم که کار تو نبود...تو خرس خوبی هستی...این رو خوب فهمیدم هرچقدرم اذیتم کنی من ناراحت نمیشم.

خرس با عصبانیت و موهای تیزش به سمت لارا رفت و عروسک های دیگر هم همه به دنبال خرس باهم به سمت لارا حمله ور شدند ...لارا دست ها و پاهایش را جمع کرد و خرس ها پای اورا با پنجه هایشان کمی زخمی و سرخ کردند و خرگوش ها با دندان های چوبی کمی ساعد و مچ دست لارا را گاز زدند و اطراف دستان لارا را سرخ کردند و لارا تمام درد هارا تحمل کرد و کاری با صورت لارا نکردند و فقط دست و پاهایش را زخمی کردند و بلندی لباس سفیدش را با دندان هایشان پاره کردند دستبند و انگشتر های ابی و از جنس نقره و الماسش را شکستند و خوردند و بعد از چند دقیقه از او دور شدند و لارا هنوز گریه نکرده بود قوی بود و به ارامی و با لرز گفت خواهش می کنم اروم باشید...دیگه اینکارو انجام ندید دارید اشتباه می کنید.

خرس ها و خرگوش ها باز هم عصبانی شدند و اینبار با تمام قدرت می خواستند حمله کنند  که ناگهان...لارا چشمانش را بست و عروسک ها ایستادند و ارام ارم به سمت عقب برگشتند و لارا وقتی دید کاری با او ندارند سرش را بالا گرفت و به انها نگاه کرد..عروسک ها سرجایشان نشستند و لارا بلند شد و گفت -  من واقعا متاسفم که شمارو ناراحت کردم ولی باور کنید من می خوام تنها با شما حرف بزنم...چرا می خواید به من اسیب برسونید ؟

 فیلیکس بی خودی زحمت نکش عزیزم...اونا الان دیگه خوابند.

لارا به سمت جلوی قفس برگشت و به فیلیکس نگاه کرد...بر روی مبل سرخ و ابریشمی دراز و پراز  زینت جلوی میز بزرگی نشسته بود و پا رو پا انداخته بود و چشمانش را بسته بود و با لبخند جامی ظریف و سیاه رنگ پر از مشروب قرمز را نزدیک لبانش کرده بود و ان را به ارامی و با اسودگی می نوشید.

لارا چطور تونستی... این کارو با اونا بکنی؟

فیلیکس چشمانش را باز کرد خودشون خواستن و منم بهشون هدیه کردم...من این لطف رو در حق هرکسی نمی کنم.

لارا دقیقا من هم دیدم که داخل سالن قصرت یا هرجای دیگه ای این لطف رو در حق چه کسای دیگه ای نکردی.

فیلیکس چون که همه این لطف رو با تمام وجودشون می خواستن...تو چی عزیزم؟مثل اینکه مشتاقشی درست نمی گم؟

لارا   تو ...یه هیولایی....اسم تورو به هیچ بهانه یا دلیلی نمیشه گذاشت انسان.

فیلیکس جام را سر کشید و لبخندی پهن زد و گفت نه عزیزم کاملا در اشتباهی ....چون که من...

بلند شد و به سمت قفس رفت   نه یه انسانم..و نه یه هیولا بلکه من..

 میله های کلفت قفس را با انگشتان دستش نوازش کرد و گفت بدترین موجودی هستم که توی هردنیایی وجود داره...این روخیلی خوب اویزه ی گوشت کن.

لارا پس...واقعا برات متاسفم چون یه روزی میرسه که..این حرفت رو پس می گیری.

فیلیکس تا من نخوام.... هیچ اتفاقی نمی افته.

لارا اگر شد چی؟اونوقت چیکار می کنی؟

فیلیکس هرگز و هیچوقت.

لارا اگر...

فیلیکس محکم نرده ی قفس را فشار داد و گفت اگر هم همچین روز محضی که تو بگی فرا برسه...همون روز ...قسم می خورم که خودم رو می کشم.

لارا دیگر ساکت شد و با ناراحتی به فیلیکس چشم دوخت..فیلیکس لبخندی زد و ادامه داد نگران نباش...باز هم مثل اینکه نشنیدی عزیزم..گفتم که هرگز و هیچوقت همچین روزی نمیرسه.

 و بعد از قفس دور شد و شمع های اتاق فیلیکس کم کم خاموش شدند و تاریکی همه جارا گرفت و باز هم صدای رعد و برق و ریزش قطرات سرد باران..لارا باز هم نترسید و ترجیح داد به سمت تابوت برود و سعی کرد از عروسک ها نترسد ...در تابوت نشست  سعی کرد به مادر و الکساندر فکر کند..به اواز های زیبایش که شب ها قبل از خواب برای خودش می خواند شاید اگر اینبار می خواند مطمئنا فیلیکس مجازاتی سخت در نظر برای او می گرفت و بعد به فکر شب هایی که پیش الکساندر می رفت فکر کرد...الکساندر..پسری مهربان و زیبا و پاک...قلبش می سوخت..اشکش در همان تاریکی باز هم درخشید ...صدای باران اورا دلداری میداد انگار که اسمان هم همدم غم لارا شده بود لارا به لبخند های الکساندر و رقص با او خوشحالی بی حد و اندازه و در اغوش گرفتن های او فکر می کرد و بستن کراوات او بهترین تفریحش بود و نوازش صورت الکساندر برایش با محبت ترین لحظه بود الکساندر یک روز را هم نمی توانست بدون لارا سر کند..اما حالا...دیگر الکساندری نبود...جایش را به هیولایی ترسناک و بی رحم داده بود..و این هیولا لذت و محبتش اصلا مثل الکساندر نبود..صدای قدم های فیلیکس را شنید کمی چشمانش را باز گذاشت و به روبه رویش نگاه کرد این صحنه واقعا لرز را در وجودش می پروراند..فیلیکس به پنجره ی بخار الود تکیه داده بود و بازهم به بیرون نگاه می کرد  باز هم با بالا تنه ی برهنه اش خودش را ازاد کرده بود... نور رعد و برق دوباره درون اتاق فیلیکس نمایان شد و فیلیکس را بیشتر نشان داد لارا چشمانش را بست و سعی کرد خودش را بخواباند..اما نمی توانست در همان موقع فیلیکس سرش را به طرف لارا برگرداند و چشم در چشم هم  نگاه کردند و لارا با نگاه سرخ و ترسناک فیلیکس روبه رو شد و نفس عمیقی کشید و سرش را برگرداند..فیلیکس لبخندی زد از اینکه اورا ازار میداد لذت می برد و خوشحال تر از هر موقع دیگری می شد.

لارا هنوز چشمانش بسته بود و دست و پاهایش را در هم جمع کرده بود.

آن شب کابوس خیلی بدی را تجربه کرد و خواب هیولایی را که حتی ظاهرش هم بیشتر شبیه به یک خفاش درنده بود دید و ساعت و درست ساعت شش صبح بود که بیدار شد و با عرق هایی که از شانه ها و پیشانی اش سرازیر می شدن چشمانش را باز کرد...کسی در اتاق نبود و سکوت اتاق را فرا گرفته بود نفس عمیقی کشید و به پاهای زخمی اش چشم دوخت چقدر این لحظه ها غم انگیز بودند دیگر سه روز می شد که چیزی نخورده بود با اینکه خوابیده بود اما باز هم چشمانش درحال بسته شدن بودند نه از خستگی بلکه از تحمل درد و ناتوانی..کابوس بدخیم و گرسنگی سه روزه و سوزش زخم های دست و پاهایش و زندانی شدنش در یک قفس و بدتر از همه بودن و دیدن و حس کردن وجود فیلیکس که حتی یک لحظه هم راحتش نمی گذاشت..باز هم سرش را روی زانو هایش گذاشت  و باز هم گریه نکرد و سعی کرد به خاطرات زیبا و دلنشین خانواده...زندگی قبلی اش...و..الکساندر فکر کند..زیرا تنها دل خوشی صبر و ارامشش همین یاداوری خاطراتش بود و باز هم لبخندی ملیح زد و زیر لب گفت دلم براتون تنگ شده مادر..دلم برات تنگ شده الکساندر چقدر دلم می خواد همین جا بودین و دلداریم میدادین .. قول میدم با تمام وجودم صبر کنم اینو بهتون قول میدم که صبر کنم و امید داشته باشم خیلی ..دوستون دارم..شما همیشه در قلب منین میدونم...اینو خوب میدونم.

و بعد موهای پشتش را با انگشتانش نوزاش کرد و چشمانش را بست و با خود گفت همیشه جای نوازش دستاتون روی موهام می مونه..این رو خیلی خوب حس می کنم.

دوباره نفس عمیقی کشید ...بسیار حس خوبی به او دست داده بود دیگر ان حس قبلی را نداشت ..چون او هیچوقت غمگین نبود و خودش را هیچوقت اسیر اندوه نمی کرد او لارا بود..و لارا یک فرشته بود...زیرا همیشه الکساندر او را یک فرشته می دانست ...در راه رو ها و سالن ها و اشپزخانه ها و جاهای مختلف قصر غوغایی بود همه با عجله ظرف هارا می بردند و می اوردند و خدمتکارا و پیش خدمت ها ظر هارا می چیدند و زمین هارا با سرعت تمیز می کردند و اطراف قصر و تابلو هارا گردگیری می کردند و دستمال می کشیدند و عطر های متعددی به گوشه کنار قصر می زدند و شمع هارا عوض می کردند و طرح های مختلفی را برای پرده های بلند و سیاه و سرخ انتخاب و می کردند و گارسون ها میز هارا به سرعت با مواد مختلف به سمت اشپزخانه می بردند و فرش های گرانبها و بزرگ و پهناوری به شکل عنکبوت و استخوان های شکسته ی انسان و مار را با رنگ های تیره و چرمی  از پوست های براق مار به سالن ها می بردند و پهن می کردند و جام و لیوان های بلند و قرمز رنگ و با رنگ های صورتی و نارنجی پررنگ که شکل اسکلت حیوانات خزنده ای مثل مار و عقرب را اطراف میزهای بلند یا گرد با روکش های گل رز قرار می دادند و شراب های قرمز و سیاه را برای انسان نما ها و خون حیوانات خزنده را برای غیر انسان ها را در کنار میز ها با سلیقه ی خاص قرار می دادند و ظرف های پر از گیلاس و البالو را در کنار انها می گذاشتند همه مشغول بودند و سر و صدایی در قصر برپا شده بود و کسی قصد امدن به قصر فیلیکس و پدرش را داشت...فردی اشنا و زیبا و همچنین دلربا...درسته اون فرد کسی نیست جز مادر و دخترش ریجینا..مادر ریجینا زنی بسیار حساس و چرب زبان ..همچنین کم تحمل و مغرور ..و بسیار زیبا و پر زینت  واز هر دست او طلا و انگشتر و دستبند و النگو های مختلف درخشان می بارید و ریجینا مانند مادرش بود اما نه به زیبایی او ...پدر ریجینا فرد پولدار و چاقی بود اما پس از اینکه با مادر ریجینا یعنی امیلیا لیندی ازدواج کرد...خانوم امیلیا لیندی شب پس از ازدواجش با زرنگی و تمام هوشش با رفتاری عشوه مانند از شوهرش در خواست کرد که تمام مال و دارایی هایش را به او واگذار کند و همینطور اضافه کرد که ( این به معنای اعتماد کامل  نسبت به ازدواجمون میشه..و من دوست دارم که... همسر عزیز خوش مشربم همیشه بخاطر من هرکاری بکنه ) که در این  جمله ی خانوم امیلیا لیندی (هرکاری) به معنای هرکاری بود...یعنی...  شوهرش را به بدترین شکل در شبی بارانی از خانه بیرون انداخت و به کولی فروشی دیوانگان اورا فروخت...زیرا دیگر ثروت و طلاها مال خانوم امیلیا لیندی شده بود و مالک تمام انها بود و مثل همیشه از کارش کاملا راضی بود.

و از انجایی که ریجینا و فیلیکس همدیگر را می شناختند به همدیگر مثل دو دوست بی اهمیت و بی ارزش نگاه می کردند دیگر مادر ریجینا که عاشق پول بود نتوانست دوستی انهارا نادیده بگیرد و تصمیم گرفت برای به دست اوردن پول و مال بیشتر از فیلیکس و پدرش نهایت استفاده را کند و این فرصت بسیار طلایی و گرانبها را ازدست ندهد اما متاسفانه در همان قرار اول با پدر فیلیکس به تفاهم نرسیدند چون که در سوپی که برای امیلیا بود ریجینا از روی عصبانیت بخاطر بحث ازدواج با فیلیکس دماغ خوک مرده ای را انداخته بود و با خوردن ان سوپ امیلیا از قصر فرار کرد و ریجینا هم پس از مدتی خودش را در قصر جای داد ولی سعی کرد تا جایی که می تواند ارتباطی با کسی نداشته باشد و فقط منتظر مادرش باشد تا برگردد و اتش ریجینا بعد مدت کوتاهی با گذشت زمان خاموش شد و فیلیکس با خونسردی درخواست امید دوباره ی ریجینا را با کمال میلش قبول کرد و ریجینا بعد از توضیح اتفاقات گذشته برای مادرش و کار خودش سعی کرد دوباره به قصر باز گردد و فردا هم همان روز ملاقات او با پدر و خود فیلیکس بود.

ناگفته نماند که مادر ریجینا دارای لب هایی سرخ و قلب مانند...چشمانی مسی رنگ و ناخن هایی بلند قرمز رنگ با طرح های تار عنکبوت سیاه...پوستی بسیار سفید و گونه هایی برجسته ی کرمی...و ابروهایی تمیز و قرمز مایل به قهوه ای  و چشم های درشتی که موج درخشش حریصی در پشت شیشه ی مرموز انها چشمک می زند و قدی بلند و کشیده همینطور کمر باریک و صاف بود کنار گوشه های چشمانش خط چشمی صاف و یکدست گربه ای مانند همیشه کشیده شده بود و تا جایی که می توانست به صورتش پنکیک و پودرسفید خاکستر اسکلت خالص اضافه می کرد و موهایی با وزن ناچیزش را در حوض اب گل های رز شست و شو میداد وروی گردن زنانه ی خوش حالتش علامت زیادی از قلب شکسته سیاه و ریز قرار داشت درست مثل نقاشیِ برجسته شده بودند و لباس هایش همیشه توری و چسبیده و قلبی شکل بودند او خودش را همیشه خدای غرور قلب ها می دانست و از اینکه فیلیکس اورا همینگونه صدا میزد لذت می برد..البته جدا از کلمه ی غرور...دقیقا برعکس ریجینا...ریجینا هم کمی شباهت به مادرش داشت...درحالی که یک خدمتکار انسان زیبا با پیش بند سیاه و کفش های پاشنه بلند تیره ای با لبخند بزرگ به همراه گارسونی کهنسال با قد درازِ بلند به همراه  کت و شلوار مشکی و دستکش های سفید که درواقع اسکلت مرده ی شکسته ای بود ولی با روکش انسان شاداب و سفید پوست در سمت چپ و راست فیلیکس قرارداشتند و با هول به دنبال فیلیکس حرکت می کردند باهم گفتند -  شاهزاده فیلیکس ..خانوم امیلیا قراره به همراه مهمانانشون تشریف بیارن و این باعث نمیشه که شما کمی ازرده بشید؟

فیلیکس لبخند پهنی زد و در حالی که با قدم های بلندی به سمت طبقه ی پایین حرکت می کرد گفت بزارید هرطور که دوست دارند بیان اینجا و خوش بگذرونن..بالاخره باید به این خانواده یکم حس امیدواری بدم.. درست نمی گم؟

گارسون البته ولی..تاحالا ندیده بودم که شما انقدر اسوده در رابطه با یک ملاقات کاملا پر از تغییرات برخورد کنید.

فیلیکس خندید این بخاطر اینه که اصلا اسوده نیستم و این یک ملاقات معمولی نیست...درواقع یک جشنه پر از بیننده هست.

خدمتکار اما شما اعلی حضرت تاحالا شما خودتون بدون اینکه به پدرتون اطلاع بدید کسی رو داخل قصر دعوت نکرده بودید .. که جشنی برگزار کنید.

فیلیکس نفس عمیقی کشید   چون که این اصلا یک جشن نیست.

هر دو ایستادند و با تعجب پرسیدند -  بله؟

فیلیکس هم در حال راه رفتن نگاهی به انها ننداخت و با لبخند همیشگی اش ادامه داد تاحالا اسم جنگ نرم به گوشتون نخورده؟این یکی از نوع تفریحانه و جالبشه که اسمش رو گذاشتم جشن خودم...می خوام فردا همه لباسای عالی بپوشن امشب به خیاط ها بگین بهترین پارچه ای که می تونن از عصاره ی گل های سمی داخل باغ قصر درست کنن رو با فرمول کاغذ های سیاه داخل زیر زمین که تبدیل به خاکستر شدن  رو ترکیب کنن و بقیه اش رو خودتون خوب میدونید پس ....سئوال دیگه کافیه.

هردو در حالی که ایستاده بودند بهم نگاه کردند و لبخندی موذیانه  زدند و به سمت های دیگر قصر رفتند و به همه این موضوع را اطلاع دادند.

 فیلیکس مشغول برنامه چیدن برای خانواده ی خانوم لیندی بود او خوب می دانست که خانوم لیندی از چه چیز هایی خوشش می اید و از چه چیزهایی متنفر است پس با هوش تمام سعی کرد که در قصر و برنامه هایش هیچ کم کسری وجود نداشته باشد.

حتی موسیقی هم تغییر پیدا کرد و یک گروه ویالن نواز دختر که از شهر ارواح سرگردانِ غرق در نوای های ترس و وحشت  امده بودند و خودشان جادوگرهای ان شهر بودند و هم ترسناک بودند و هم زیبا ...زیرا انها نمی توانستند حرف بزنند و لب های مشکی کوچک انها با نخ های قرمزی دوخته شده بودند و اطراف گونه هایشان قلب های کوچک ابی پررنگی وجود داشت و لباس های پف دار و برجسته ی قرمز با پاپیون و دکمه ها و ربان های قرمزی بر تن داشتند و ساق دست های زنجیره ای مانند و ناخن های سبز و ابی با نقش های برجسته داشتند و کلاه های کوچک ِ قرمزی که اسم هرکدامشان رویش نوشته شد بود بر سر داشتند و ابرو های انها مثل نخ بودند و بینی بسیار کوچک و قلمی داشتند و رنگ پوستشان به اندازه ی برف سفید بود و لباس هایشان از کمر به بالا تنگ می شد و مروارید های سیاهی گردنشان را مثل برچسب های تزئینی در بر می گرفتند و قرنیه ی چشمانشان رنگ های مختلف شاد و پررنگی داشت و مژه های بسیار بسیار بلند مشکی داشتند و خط چشم مشکی بسیار کلفت و کشیده ای  به همراه سایه ی قرمز و سیاهی پشت چشمانشان قرار دارد ... (

رزا با غیظ گفت اه اه کجای اینا زیباست اخه؟
من کتاب رو تکون دادم و گفتم
بشین بچه رمانتو بخون..نمی خواد نظر بدی.

رزا-اهم ..اهم..خب..بریم ادامه دیگه.

)حدودا همه چیز اماده شده بود ...همه چی اماده بود فقط  کتابخانه بود که کتاب های جدیدی در انها قرار داده نشده بود زیرا فیلیکس دیگر تمام کتاب های کتابخانه را تمام کرده بود کتاب هایی  که حتی در کابوس هایتان هم شاید نبینید...کتاب هایی با داستان هایی که  بدتر از هر درد و رنج .. بدتر از هر غم و خشمی که در دنیا وجود دارد...کتاب هایی بدتر از بدترین کابوس ها...این کتاب ها به راحتی می توانستند زندگی عالی را به بدبخت ترین زندگی تبدیل کنند...فیلیکس از از سالن ناهار خوری به طبقه ی پایین...یعنی تقریبا طبقه ای که مربوط به زیر قصر می شود رفت به راحتی درِ عظیم الجسته ی کتابخانه باز شد و صدای بال زدن کلاغ ها از گوشه کنار کتابخانه ی بزرگ و پر از کتاب های ردیفی در قفسه های یکدست و مستطیلی شکل با طول های زیاد به راحتی شنیده می شد و خدمتکار ها تقریبا کارشان تمام شده بود..  فیلیکس با جدیت به تمام اجزای کتابخانه نگاه می کرد و با غرور  به فکر هایش اجازه ی رهایی داد و سعی کرد خاطرات را مرور کند..این کتابخانه...فضای دورانی به شکل استوانه را داشت..درست مثل زندان استوانه ای... وزمانی که کوچک تر بود...و تنها دوازده سال سن داشت پدرش اورا یک ماه در کتابخانه گذاشت و درش را قفل کرد و اورا در انجا به راحتی تنها گذاشت و به او گفت تا وقتی که نصف این کتابخونه ی اجدادمون رو تموم نکردی حق صدا زدن من رو نداری تا بیام  ...این کتاب ها ..مقدمه ای هستن تا تورو برای اموزش های من اماده کنن ..پس خودت رو اماده کن پسرم.

واژه ی پسر..فرزند..هیچ معنایی برای فیلیکس نداشت...درواقع هیچ معنایی..زیرا او نمیدانست پسرم  یا فرزندم یا هرچه دیگر ...چه احساسی در قلبش بوجود می اورد...و البته هیچ احساسی هم در کار نبود..بازهم ..مگر او قلبی داشت؟..که در ان احساسی بوجود اید؟..و در این صورت بود که همه چی را بدون هیچ احساسی قبول کرد  و برای همین هم بود که نه التماسی..نه خواهشی و هیچ تمنایی برای رهایی از زندان کتابخانه به پدرش نکرد ثانیه ها ساعت ها و روزها و هفته ها می گذشتند و فیلیکس با خواندن کتاب ها خودش را همانطور که پدرش می خواست اماده کرده بود غذاهایش همیشه کم بودند تا بتواند معنی رنجی که دیگران از رفتار بد او تحمل می کنند را درک کند و به  جادوی بدی و سختی و شکنجه پی ببرد..فیلیکس با قدم های بلند به سمت یکی از قفسه های کتاب ها رفت و بازهم مروری کرد..یک روزی اینجا برایش تفریحانه بود که از همون روز هم زندانش شد...همان یک روز برایش یک سال می شد ..ان روز از نردبانی که برای برداشتن کتاب ها بود بالا رفت و ان را به چپ و راست تکان می داد  خودش را به حرکت در می اورد و با موج خوشحالی اش از روی قفسه ها خودش را تکان میداد و در فضای استوانه ای با نردبان می چرخید و کتاب ها دسته دسته پایین می افتادند کلاغ ها صداهایشان در امده بود و صدای خنده های بچگانه ی فیلیکس تمام فضا را در برگرفته بود تا اینکه ....پدرش با دیدن  ان صحنه برعکس تصور فیلیکس اصلا خشمگین نشد و لبخندی به او زد و تشویقش کرد که او انقدر خرابکار است اما..بعد از چند ثانیه..با لحن بسیار ارام و خونسردی تنها به فیلیکس گفت اگر می خوای بازم خرابکاری کنی...باید خرابکاری های بزرگتری رو انجام بدی و مطمئن باش اونا بیشتر از اینی که می بینی..برات لذت بخش تر می شن..هرچه خرابکاری بزرگتر..لذتش بیشتر.

فیلیکس از مرور دیگر خسته شد..ناگهان سرش خم شد و چشمش به کتاب قرمزی که روی میز دایره شکلی که جلویش بود افتاد..روی کتاب عکس گل رز سیاهی بود که قطره خون های سرخی از کنارش درحال سر خوردن بودند..به ارامی رویش را دست کشید ..پرز های روکشش بسیار نرم بودند برش داشت و لبخندی کمرنگ زد ..این کتاب با کتاب های دیگر کاملا متفاوت بود نام کتاب (گل خوناشام) بود.. کمی رمانتیک بود  فیلیکس ازش زیاد متنفر نبود بیشترش چندش اور و ترسناک بود اما نکته ی دیگر این کتاب که باعث تفاوتش با کتاب های دیگر می شد این بود که دختری از انسان های معمولی که به خوناشام ها علاقه ی زیادی داشت با یک پسر خوناشام که در قلعه ی متروکی که تبدیل به یک موزه شده بود و پسر بخاطر ان انتقامش را از همه می خواست بگیرد اشنا شد..و پایان داستان مثل کتاب های دیگر بود اما...دختر در اخر کتاب  بخاطر  ازدواج با ان پسر خوناشام خونش سرد شد و دگر خون در گ های او جریان پیدا نکرد و مثل یک گل درحالی که در اغوش خوناشام به دنیای دیگری می پیوست پر پر شد و پرهای گل ها جوری در کنار هم قرار گرفتند که مثل یک گل شدند و درحالی که خوناشام خون گریه می کرد قطره ها بر روی گل می ریختند.

فیلیکس پایانش را خیلی دوست داشت مثل اینکه این.. یکی از بهترین پایان ها برای اینجور کتاب های رمانتیک حتی برای او بود.

فیلیکس کتاب را در دستان صاف و استخوانی اش که جلوه ی خاص و زیبایی به دستش میداد گرفت و زیر لب گفت به نظرم کاکتوس خوناشام بهتر بود...یا.. شایدم علف هرز.

و بعد کتاب را کمی فشار دادو کتاب به راحتی در دستش پودر شد و با لحنی که  بی احساسی در ان موج می زد گفت خدمتکارای عزیز...اینجا یکم  خاک جمع شده.

و بعد از کتابخانه بیرون رفت.

در اتاق فیلیکس...گرمای سنگینی در هوا درحال رد و بدل شدن بود..انگار که از حرارت گدازه ها در جو بدون هیچ اکسیژنی درحال اتش گرفتن بودند...لارا در حالی که روی تابوتش دراز کشیده بود و از سوزش و درد بدنش در خودش می سوخت چشمان ظریفش را بسته بود و درحال پیچیدن به خود بود و پیشانی  و دستان  صاف و برجسته اش قطره های لرزان و خیس عرق را روی سطح پوست سفید او ایجاد می کردند..خودش را بیشتر به میله های چسبیده به تابوت چسباند و دستش را روی دلش گذاشت و سعی کرد با بستن چشمانش و کشیدن نفس های عمیق  خودش را ارام کند. اطراف بازو هایش بخاطر مرطوبیت عرق سرد شده بودند و درد می کردند...موهای بلند و لخت نرمِ  از جنس کنافش را باز هم به ارامی نوازشی بی اختیار کرد...ناگهان باز هم درد شدیدی در دلش ایجاد شد و چشما نش را روی هم فشاروبست  داد...باز هم خودش را مثل جنینی در شکم مادرش جمع کرد و همانکار قبلی خود را دوباره تکرار کرد..عروسک ها بیدار بودند اما به ظاهر خواب بودند...باز هم دردِ سوزشی که از دل اتش می گیرد...لارا از گرسنگی در حال زجر کشیدن بود  سه روز بدون هیچ اب و غذایی سپری شده بود..از کارش پشیمان شده بود...نباید انگونه با فیلیکس برخورد می کرد...اگر همینجا تا چند روز دیگر باشد و زنده نباشد چه؟حتی شاید تا چند ساعت دیگر؟...بیشتر از خودش به الکساندر فکر می کرد که اگر بمیرد الکساندر دیگر هیچوقت لبخند نمیزند و شاید هم خودش را...نباید اینگونه می شد سعی کرد ارام باشد..بسیار ارام..کسی در اتاق نبود که کمکش کند یا..اصلا اینجا هم به کسی کمک می کردند؟...اینجا دیگر سرزمین او نبود..دوباره هم درد گرسنگی...

لارا از جایش به ارامی بلند شد  و به سمت عروسک ها رفت ..لارا به قدری خودش را می شناخت که انگار هیچکس دیگر اورا به اندازه ی خودش نمی شناخت و خوب می دانست کلید خانه ی ذهنِ راحتی و رهایی  او تنها حواس پرتی طلایی است ...روبه روی عروسک ها نشست و به ارامی گفت لطفا اینبار کاری بهم نداشته باشید ..من فقط می خوام که اینبار یه کاری انجام بدم که شاید به نظرتون عجیب باشه ولی..خواهش می کنم اروم باشید.

عروسک ها هنوز بی حس بودند لارا ارام شروع به گفتن شعردکلمه ای که در بچگی با الکساندر می خواندند کرد این حس و حال های شبنم سپیده دم..این برگ های سر سبز و پهن و نگهدارنده ی زندگی من. ...این پلک ها که به امید چشمه هایی از مروارید صدف های درخشان سفید باز می شوند...این گل فرش های اسمان ها که حالا شده اند ستاره...این سردی روح متروکه ی ناراحتی که از بین رفته...این خوشبختی که از بخت های  دل پروانه ی خوشی و بی دردسر بوجود امده...همه و همه فقط و فقط مال من هستند..چون که دوستشان دارم و انهارا دارم..پس می گویم..شکوفه ی عشق  را در دروازه ای نزدیک می گشایم و می گویم...دوستشان دارم و حسشان می کنم من خوشحالم...من ارامش را در اغوش بال هایم جای داده ام تا از ناگواری ها دورش کنم..من حس ناراحتی یا دردی ندارم..حالم و حال هایم همه خوب هستند..ستاره ی اندیشه ام با سرعت زیادی در دریاچه ی خوشبختی ام می دود و حرکت می کند...انقدر سریع که در خواب هایم ندیده ام..من ازادم...ناراحت نیستم..زیرا گرمای ارامش را دارم.... دوستشان دارم..اری انهارا دارم....انهارا دارم..می خواهم تا ابد داشته باشمشان تا..لبخند بزنم..دوستشان دارم...هرچه ستاره ی تو بدود مثل مال من نخواهد شد...چون دوستشان دارم...اری..دوستشان...دارم.

لارا دیگر دلش به شدت ضعف رفت .. دستانش را برروی صورتش گذاشت و قطره های اشکش بر روی پرهای صورتی بازهم ریختند ..صدایش در نمی امد..فقط ارام..گریه می کرد..برای اولین بار گریه می کرد..سکوت اتاق همه چی را سرسخت تر می کرد..عروسک ها هنوز بی حس بودند..انگار که واقعا خواب بودند.

لارا اشک هایش را پاک کرد و گفت خیلی ممنونم که ..ارومید..شما اینبار خیلی....

عروسک ها سریع چشم هایشان قرمز رنگ شد و ایستادند لارا کمی عقب رفت ...فهمید که اگر بگوید شما خیلی خوب بودید...انها به او حمله می کردند پس سکوت کرد و دوباره ارام نشست و چشم هایش را بست احساس می کرد روی پر ها خوابیدن بهتر از  داخل تابوت خوابیدن است..چون احساس مرده بودن نمی کرد.

چشمانش دیگر نای باز ماندن نداشتند و سنگینی حروف خواب و خستگی هم بر روی پلک های نرم و گرمش فشار وارد می کردند کم کم جای تمام ان تصویر دراز کشیده اش را تاریکی و سیاهی داد و به خواب بیهوشی رفت.

فیلیکس  با قدم هایی محکم و ارام به سمت دفتری گسترده از فضایی سرد و بی جان حرکت کرد ..در باز شد و پدر فیلیکس مشغول صحبت کردن با دیوی پیر و چندش اوری بود که تازه به این سرزمین امده بود و بسیار چاق و درشت هیکل بود و از لب و لوچه ی اویزان و شل و ول او اب های چسبناک و بد بویی سرازیر می شدند و پشم های زبر و شلخته ی صورتش تماما او را مثل یک انسان پیر جادوگر زشتی نمایان می کردند و کچلی سرِ سوخته و نیم دایره ای اش بیشتر این را ثابت می کرد...فیلیکس ترجیح داد جلوی در بماند و از همانجا تکیه ا را به در داد و سوتی به ان مرد و پدرش زد و پدرش سرش را به ارامی تکان داد و از پشت میز کلفت و بزرگ و عرضی که جلویش بود بلند شد و گفت خب ایشون هم رسید...فکر کنم بتونی مشکلش رو حل کنی...فرانسیس.

فیلیکس از اینکه دوباره پدرش اورا به اسم فرانسیس صدا زده بود احساس نا خوشایندی در درونش تراوش کرد و مطلب و منظور پدرش را از اینکارش به خوبی دریافت کرد و رو به طرف ان پیر مرد لبخندی زد و گفت   البته که می تونم برادرعزیز...خب منتظر چی هستی؟ ...کلیدت اینجاست.

و بعد به ان پیر مرد اشاره کرد که طرفش بیاید و ان پیر مرد با اخم نگاهش کرد و با صدای گرفت ی کلفتی گفت این پسر همونه؟

 این پسر!...این واژه بدترین توهینی بود که به فیلیکس می شد ..هیچکس جرعت گفتن پسر را هم به فیلیکس ندارد چه برسد به صفت اشاره اش..فیلیکس اینبار گفت دسته..همونیم که میگی...بیا ببینم مرد تازه وارد.

و بعد مرد با تعجب سمت فیلیکس رفت و گفت من باید برم به شهر دارلین..خانواده ام منتظرم هستن و جادوگری که این بلا رو سرم اورده باید دستگیر بشه..من نمی تونم اینجوری زندگی کنم و بعدش با پدر شما صحبت و کردم و خواستم...

فیلیکس چشم های براق و خوش استیلش را به اشاره ی اطمینان و ارامش باز و بسته کرد و گفت خودتو خسته نکن دوست عزیز..هرچی تو بخوای بهت داده میشه...اطمینان کامل میدم...کافیه که دست مردونت رو به اینجا وصل کنی تا ....

 دستش رابه راحتی جلو اورد و ان پیر مرد با تردید دست داد و ناگهان فیلیکس درحال لبخند زدن چشمک تیزی زد و گفت خوش بگذره.

و بعد پیر مرد احساس خفگی در پوست دستانش کرد و گرمای شدید و سرمای شدید هردو در رگ های دستانش هجوم اوردند و زمان اورا در مکانی خطرناک فرو برد و پس از چند ثانیه تبدیل به یک پودر خاکستری شد.

فیلیکس پس از ان لحظه پودر کمی که روی انگشتانش مانده بود را با خونسردی فوت کرد و یقه ی لباس چسبان و پالتو مانند چرمی براقش مشکی اش را کمی مرتب کرد و به سمت میز پدرش رفت  و روی شیشه ی اینه ای میز را دست کشید و گفت خب...میبینم که پدر عزیزم هنوز دست از دعوت کردن افراد طلسم شده و زشت بر نداشته...خوبه اشتهات قابل تحسینه.

پدر فیلیکس درحالی که در دفتر را بازگذاشته بود  تا خدمتکار ها زمین کاشی کاری شده ی از شیشه ی دفتر را تمیز کنند و به سمت صندلی شت میز حرکت کرد خوب میدونی که این کار رو باید هر هفته انجام داد تا امتیاز احساس تبعید حفظ بشه..حالا کجا فرستادیش؟

فیلیکس یه جای قشنگ..حتی تصورش رو هم نمی تونی بکنی پدر عزیزم...چون خانواده های زیادی اونجان و شیرین ترین مغز ها اونجا سرو میشن.

پدر فیلیکس امیدوارم شهر جنیان وحشی فرستاده باشیش چون اینطوری رضایتم رو حفظ می کنی.

فیلیکس قدیمی تر از اونجا نبود که بگی ؟....آه...گاهی اوقات واقعا می خوام طرز عشق ورزیدنت رو در برابر جنیان ببینم چون جز تو کسه دیگه ای رو سراغ ندارم که بتونه اسمش تو اولین قرار داد اونا باشه...مخصوصا چشم عقربی هاشون.

پدر فیلیکس منظورت چیه؟

فیلیکس هیچی....به نظرم بی خیال شدنش راحت نباشه پس ولش کن.

پدر فیلیکس با اینکه میدونم با کشتنت هم چیزی از منظورت نمی فهمم ولی خب ...باشه ولش می کنم..حالا بگو اینجا چیکار می کنی؟

فیلیکس خندید و همراه او پدرش پوزخندی زد و گفت می خواستم بگم فردا شاید یکم من دیر بیام وسط لذت بخش ترین بخش جشن..برای همینم عذر خواهی می کنم پدر عزیزم چون من سرم مشغوله.

پدر فیلیکس جدی؟..اما عواقب بحث ریجینا با خودته فیلیکس.

فیلیکس اگر عواقب داشت   خدمتکار رو بفرست تا بازم خاکستر جمع کنه...اینطوری جایی هم کثیف نمی مونه.

پدر فیلیکس شما دوتا واقعا چه زمانی دست از این بچه بازی ها  بر میدارید رو درست نمیدونم ولی احتمال صد در صد میدم که هرگز و هیچوقت اینکاررو نمی کنید.

  فیلیکس خب...روشنه دیگه واسه چی من اینکارو بکنم حالا به کارت برس ...باید یکم درجه ببرم بالا اونم از نوع اساسیِ بدش.

و بعد  مثل همیشه خداحافظی کرد و از دفتر مات پدرش بیرون رفت.(

مممم...بوی شکلات میاد...وای حسابی مست کننده هست..ها؟.چی؟شکلات؟..وای خدایا..ساعت دقیقا الان چنده؟..سرم رو برگردوندم و نیم نگاهی به ساعت دیواری چوبی که مامان تازه خریده بود انداختم و دیدم..  ای وای بر من!.. ساعت یک و نیم بود ...سر!..اولین کار چک کردن و سر زدن به کیک بود ..سریع خودم رو جمع و جور کردم و یکی با دست زدم پشت شونه ی رزا و بلند شدم و دویدم سمت فرو یکم خم شدم   از پشت فر داخلش رو نگاه کردم اینکه..هنوز هیچی نپخته.

رزا اومد کنار من و با تعجب گفت ببینم حالا چرا انقدر هول شدی هنوز ساعت دو نشده که..

لب و لوچه ام رو غنچه کردم اینجارو تو فقط بیا ببین.

رزا موهاش رو کنار زد و اروم گفت نکنه سوخته؟

من   رزا..این اصلا...نپخته.

رزا با تعجب نگاهم کرد و گفت پس..چرا خب؟فر که روشنه.

من خودمم نمیدونم به نظرت بهتر نیست بریم و از مامانم بپرسیم؟

رزا اخه این وقت شب؟

من اصلا ساعت شیش صبح باشه..من و مامانم می خوایم جشن بگیریم پس  اینارو وللش.

بلند شدم و رفتم تو اتاقمامانم و اروم قدم برداشتم تو اتاق تاریک و سوت و کورش ..کنارگوشش رفتم و گفتم مامان...مامان..کیک چرا هنوز نپخته؟

مامان با صدای گرفته و خواب الودی همزمان با کنار زدن پتوش گفت مگه ساعت چند شده؟

من دو صبح.

مامان کاترین...من منظورم دو بعد از ظهر بود.

من که حسابی حرصی شدم..گفتم خب مامان نمیشد دوبار بگی؟اخه چرا؟

مامان بگیر بخواب  کاترین فردا مدرسه داری..حالا بیدار موندی من چیکار کنم؟

من مامان!

مامان دیگه ادامه خوابش رو دوباره استارت زد.

سرم رو فرو بردم تو بالشت کنارش و با صدای کلفت مردونه ای که بیشتر شبیه هیولاها بود گفتم ما...مان!

خوابِ خواب بود...نجات..نجات..نجاتم بدید.

 اخر سرم رفتم بیرون از اتاق و رزا رو دیدم که داشت پشت در می خندید و با غضب نگاهش کردم که دیگه ساکت شد و با زور رفتیم خوابیدیم و کتاب رو مثل صندق های محفوظ محکم بستم ..بعدشم انداختمش زیر مبل.

فردا که مدرسه رفتم حسابی حالم خوب بود..برای جشن شیرین و شکلاتیمون با مامان شیرین تر از شکلات قلبی های روی کیکون دل تو دلم نبود..وقتی برگشتم سریع رفتم پیش مامان و دیدم کیک هارو به شکل مرتبی روی هم گذاشته و طبقه بندی کرده و منم دویدم و با ذوق بدن اینکه حتی دستام رو بشورم رفتم سر وسایل و تزئینات..اخر مامان منو دعوا کرد و با غرغر گفت برو..برو دستات رو بشور وگرنه نمیذارم هیچکس لب به کیک دستیِ نشسته ی تو بزنه..

وای.. جملش سنگین بود..خب به هر حال ما که شستیم..رزا که تا ساعت چهار ظهر خواب بود و هی خر و پف می کرد و من و مامان هی ریز ریز می خندیدم با اون دهن چهارساعت بازش.

روی کیک رو با خامه های نرمِ گلبهی به اندازه ی پشمک تزئین کردیم که شیرین  تر از مزه ی شیرین و ملس توت فرنگی قرمز تازه بود و حسابی حال و هوای دهن رو شاداب می کرد و اب دهنت ازقطره اب تبدیل به رودخونه ای به اسم (ضعف رفتم) می شد.

بوش رو دیگه نگو ..با عطر توت فرنگی رزالین هیچ فرقی نداشت..روش رو هم ابنبات های رنگارنگ قلبی پاشیدیم  کلی شکلات تخته ای رو مثل فنر رنده کردیم و اطراف کیک با خامه های دایره ای چسبوندیم ووسط کیک هارو از قبل خالی کرده بودیم و توشون رو با ستنی شکلاتی و سس شکلات غلیظ و خورده شکلات های معطر  پر کرده بودیم.

خلاصه حسابی یک کیک حسابی درست کرده بودیم..رزا که با صدای خنده ی من و مامانم بیدار شد مثل زامبی حمله کرد طرف کیک و منم مثل پلیسا از کیک دورش کردم و شونه هاش رو کشیدم عقب و تو اتاق زندانیش کردم..البته بعد از یک ساعت اومد بیرون  نشست ور دل مامانم.

این بین درسام رو که خوندم از کیک و مامانم و خودم چندتا عکس گرفتم ...فرستاددم تو تلگرام همه خوششون اومد وعکس اب دهن می فرستادن..ای حالم بد شد..ولی خب.

اخر سر مامان گفت این کیک به این بزرگی رو چطوری تموم کنیم..منم سریع گفتم مامان!..حتی فکرش رو هم نکن..دعوت بی دعوت.

رزا همون موقع گفت اصلا هم اینطوری خوش نمیگذره یالا کاترین..به حرف مامانت گوش بده دیگه.

یکی با دستم زدم تو سرم..نه جان من نه.

مامان رزا...این خواسته ی کاترینه..اشکالی نداره نمی خواد زورش کنی ..

بعدش مامان به من نگاه کرد اگه اینطوری راحت تری خب من هم راحت ترم.

با یکم دل ازردگی مامان رو نگاه کردم...یکبار...فقط یکبار خواستم تنهایی با رزا و مامانم کیک بخورما..اه اه...چرا خداجون؟ یک چیزی گفت همین رو قبول کن تا دیر نشده الان رزا باز دوباره شروع می کنه ها... سریع  گفتم مامان..

بعد حرفم رو خوردم...می خواستم بگم واقعا مرسی ..دو ثانیه نگذشته بود که زنگ در خونه زده شد یعنی کیه؟..رزا می خواست بره که من گفتم رزا رزا.. تو بشین! من میرم اینجا صاحاب داره دختر.

رزا زبونش رو در اورد و منم همون کارو کردم و خندیدم تا رفتم در رو باز کردم ...خدایا چی دیدم؟

یک فرشته ی اسمانی...یک پرنده ی بلند پرواز..یک کبوتر بهشتی...یک قهرمان جهانی...یک انسان شریف و یک...

جیسون با کتاب های پرحجم و قطر های بزرگی که داشتن و زیر بغلش گذاشته بودشون  با لبخند گفت آه ..سلام کاترین ببخشید که این ساعت شب مزاحمت شدم فقط..می خواستم بگم ..اگه وقت داری می تونی کمکم کنی؟چون فردا باید بیست و یکی جزوه رو مثل هر کدوم از این جزوه ها بدم به انجمن زیست شناسی..و همینطور باید مقاله ام رو که در مورد مثلثات و بخش شیمیه رو هم چک کنم و بررسیش کنم که یه وقت مشکل کوچیک نداشته باشه خب اونا خیلی سخت گیرن و این یکم کارم رو مشکل می کنه..حالا می تونی به من کمک کنی؟لطفا.

من که هنوز محو صحبت کردنش شده بودم و انقدر محترم و مهر امیز تک تک واژه هاش رو بیان می کرد که اصلا یه لحظه فکر کردم پسر مشاور مدرسمون اومده و  درخواست کمک می کنه.

 احساس کردم یکی با مشت زد پشتم..اخخخ...حدس زدم کار رزا بود..با لبخند یهیویی به جیبسون نگاه کردم و گفتم چرا..چراکه نه؟..حتما بیا داخل.

جیسون واقعا؟مطمئنی؟ اگه..

من نه نه..بیا بیا.

بعد در و باز کردم و رفتم داخل و به رزا یک چشم غره رفتم و به مامان اشاره کردم جیسون اومده.

مامان اول یکم شوکه شد ولی بعد با لبخند رفت سمت جیسون و بهش سلام کرد و جیسون دست داد با لحن مهربونی گفت خانومِ سوفی..از ملاقاتتون واقعا خوشحال شدم حالتون چطوره؟

مامان منم همینطور پسر خوب..حالم واقعا خوبه حال برادرت و خانوادت چطوره؟

جیسون خیلی خوبن..دوست داشتن شماروببینن..مثل اینکه خیلی دلتون برای کاترین تنگ شده بود.

مامان    ممنونم...خب البته که دلم تنگ شده بود در واقع برای همتون..ببینم جیسون خیلی درس داری؟

جیسون کتاباش رو گذاشت روی زمین اره..اما نه زیاد برای همینم اگه اشکالی نداره اومدم تا از کاترین کمک بخوام چون هیچکس به اندازه ی کاترین به دیگران کمک نمیکنه.

مامان که ذوق کرده بود با گونه های گل گلیش تشکری کرد و چشمکی به من زد و منم یه نفس عمیق کشیدم و رزا با ابروهای ناهموارش که حسابی هم موج تعجب روشون مشخص بود نگاهم کرد و رفت تو اشپزخونه اونم بهم چشمک زد..وای خدای من..خداجون...هول نشم فقط.

جیسون که کتاباش رو باز کرده بود خودکار تیزش دستش بود و با دقت داشت مقالش رو مرور می کرد به ارومی بهم گفت آه..خب کاترین..ببین این برگه رو بگیر و توی کاغذای سفید دیگه از روش بنویس تا بشن بیست و یکی ..بعد اون کتاب دوره های تدریس مقالات رو بردار و کد های ام سی دو رو توی هر کاغذ بنویس اگه تمومشون کردی صدام بزن.

سرم رو تکون دادم و مشغول کارم شدم ...حدود دو دقیقه گذشت من به کاغذ دهمی رسیده بودم..وای که چقدر جزوه اش زیاد و سخت و پر از شکل هندسی بود..اون مقالش رو دیگه تموم کرده بود..وای مقاله ی جدیدش..حتما اولین کسی می شم که از مقالش پشتیبانی می کنه..بهت قول میدم جیسون..قولِ قول..نفس عمیقی کشیدم و دستم رو یکم تو هوا با ولویی تکون دادم تا عضلات گرفتش باز بشه...تو این مدت جیسون که کارش تموم شد یکم گردن خوش فرمش که  به ارومی می خواست زنجیر خستگی  وگرفتش با حرکت کیلیدیه راحتی باز بشه رو  به سمت چپ خم کرد و چشمای   اروم یخ بستش  رو بازو بسته کرد.

بعد به سمت کناره ی من اومد و دست سفید و کشیدش که فرم قشنگی به انگشتای دستاش داده بود رو گذاشت روی کاغذ روبه روم و اروم گفت یکم استراحت کن.

 خواب الود گفتم با...(خمیازه ی بلند مدتی کشیدم )..شه.

جیسون شروع کرد به خندیدن و دندونای یکدست و سفید  مرواریدیش نمایان شدن.

همونطور که رو به قفسه سینم روی زمین دراز کشیده بودم سرم رو کج کردم و دستم رو گذاشتم زیر سرم و لبخندی به جیسون زدم و گفتم نخند.

جیسون همونطور که چهارزانو نشسته بود و می خندید گفت معذرت می خوام ولی...واقعا بامزه ای.

 یهو خندم محو شد..جیسون به من گفت بامزه؟..واقعا؟...گونه هام احساس کردم یه لحظه سنگین و خجالتی شدن ..منم بلند شدم و نشستم..تا یکم کش و قوسی به بدنم بدم.

جیسون با نگرانی گفت آ..ببخشیدکاترین..من..حرف بدی زدم؟

من سریع گفتم نه نه نه..کی گفته حرف بدی زدی؟..برعکس تعریف کردی..اتفاقا تعریف کردن که خیلی خوبه...مرسی..واقعا خوشحال شدم.

 لبخند نَمََکی زدم و با انگشتام موهای سمت چپ گوشم رو کنار گوشم زدم مثل اینه که...یک نفر بهت بگه...

ناگهان رزا با یک سینی گنده که پر از تیکه های کیک شکلاتی بود اومد و با داد و جیغ  گفت بفرمائید کیک شوکولاتی با اسانس رزا.

من و جیسون بهم نگاه کردیم و خندیدم و رزا اومد سمتمون چنگال دستمون داد و ظرفای تو سینی رو برداشت ... کنار گوشش خم شدم و گفتم دیوونه اخه جیغ دیگه چرا زدی؟

رزا   جیغ زدم که جوّ رمانتیک  رو عوض کنم دیگه.. خب خیلی فیلمتون داشت هندی میشد منم هم پارازیت انداختم هم سانسور رو بی معطلی  آماده کردم.

یکی زدم تو شونش که نصف کیکی که تو ظرفِ تو دستش بود  ریخت رو  برگه هایی که من نوشته بودم..واااییییی....نه...من..مردم...دیدار مرگ ابدی فرا رسید..بای بای زندگی.

رزا و جیسون بازم خندیدن ..داد زدم نخندین!

بازم خندیدن.خدا من برم سیرک در امد دارم حداقل...ای بابا.چیکار کنم بابا؟..رزا و من سریع پا شدیم و با جیسون  همزمان فرش رو جارو برقی کشیدیم و یکمم روش رو با پارچه ی مرطوبی مالش دادیم تا مطمئنا تمیز بشه و بعد هر سه مون تیکه کیک به دست با عجله و سرعت تند وسریع .. بی معطلی دراز کشیدیم تک تک برگه های سفید جدید رو داشتیم پر می کردیم  ...برگه هارو دست به دست می دادیم باهم دیگه  وکاملشون می کردیم و چکشون می کردیم که یه وقت غلط نداشته باشیم رزا هم هی می گفت این برگه پایان یافت.

منم همونطور که می نوشتم  جوابش رو میدادم دریافت شد بده به من.

جیسون مثل اینکه خط سوم رو جا انداختی رزا.

رزا اوخ ..ببخشید من خیلی تند می نویسم حواسم نبود بده به من جیسان.

جیسون با خنده گفت چی؟

رزا با تعجب گفت مگه اسمت جیسان نیست؟
من و جیسون سرامون روهمزمان برگردوندیم سمت رزا و گفتیم
جیسون!

رزا با دست زد تو سرش اوخ..بازم ببخشید...جیسان.

اخر هم یاد نگرفت...چه میشه کرد؟..نوجوونه دیگه..مثلا من نوجوون نیستم...انقدر نوشتیم نوشتیم نوشتیم..تا...رسیدیم به اخری دو ساعت کلا طول کشید..جیسون یک نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت تموم شد بچه ها..واقعا جمعا ممنون...دو ساعت و نیم زمان کمی نیست.

منو رزا به پشت برگشتیم و گفتیم خواهش.

من حالا واقعا تموم شد؟

جیسون البته..کدهارو هم خودم نوشتم دیگه لازم نیست بیشتر از این سختی بکشی.

من اصلا هم اینطور نیست جیسون...من...( رزا با چشم غره بهم نگاه کرد که یعنی( همین الان جملت رو عوض کن ) ادامه دادم) یعنی...ما!...همیشه خوشحال میشیم به کسی کمک کنیم مگه نه رزا؟

رزا البته!

جیسون پس واقعا دانش اموزای فوق العاده ای هستین من از صمیم قلب بازم ازتون ممنونم.

بعد همه ول شدیم رو زمین  نفس عمیقی کشیدیم.

مامان اومد تو سالن و گفت بچه ها!... شام حاضره.

من و رزا بلند شدیم جیغ زدیم که جیسون یه لحظه ترسید و گفت چرا جیغ زدید؟

من   وای دارم از گشنگی می میرم.

رزا منم همچنین...جیسون بدو بیا بریم شام.

جیسون اما من که...

من   مطمئنم خیلی گشنته.

من دست جیسون رو کشیدم سمت اشپزخونه و جیسون هم سر راه هم هی هول هولکی دنبالم می اومد و رزا گفت تعارف بی تعارف.

بعد همه نشستیم سر میز..لامپ اشپزخونه از همه جا بیشتر روشنشده بود و میز رو واقعا درخشان کرده بود.

مامان ظرفا ی پهن و سفید رو با لذت گذاشت جلومون و دیگ یکم بزرگ و جدید مسی داغ سوپ رو هم اورد و زیرش پارچه ی پروانه ای زرد گل گلی گذاشت و با ملاقه ی شبیه عصا ی چوبی از توش برای هرکدوممون ریخت و گفت واقعا خسته نباشید بچه ها..واقعا تحسینتون می کنم که انقدر بهم توی درس و مشقاتون کمک می کنید..ایندتون حتما خیلی روشنه.

 هممون با لبخند بهم نگاه کردیم..آه..وای که چقدر این صحنه ی صمیمانه ی دور همی رو دوست داشتم..حس خوب..احساس سرشار توی خانواده  مثل پروانه تو زندگیمون می چرخه و ما همه خوشحال می شیم.. اروم دعا خوندیم... از قدیم تو خانوادمون همین اعتقاد وجود داشت که باید اول دعا کنیم و شکرکنیم و بعد شروع به خوردن غذا کنیم..از اول همین بود دست ما که نبود ..در هر صورت شروع کردیم به خوردن غذا  سوپ هویج با قارچ و سبزیجات بود...خیلی خوشمزه بود..وقتی بخار گرم و داغش باعث می شد حرارتش صورتم رو مرطوب کنه خیلی خوشم می اومد..ظاهر  لطیف و خوشمزه اش رو خیلی دوست داشتم ...همیشه عادت داشتم با قاشق چوبی سوپ بخورم..مزه ی سوپ رو بیشتر می کرد...شروع کردیم به خوردن که دیدم جیسون یه دستمال  از توی دستمال کاغذییه جلو میز برداشت و داخل یقش گذاشت و یکی هم باز کردش و گذاشتش روی زانوهاش...تمیزی در این حد؟..یهو دیدم رزا هم همینکارو کرد..چشم غره بهش رفتم..دیدم داره می گه تو هم انجام بده...واای..از دست این..منم همون کارو کردم..نگاهی به مامانم انداختم که فهمیدم اونم همینکارو کرده...هنوز سه قاشق از سوپ نخورده بودیم که اروم به همدیگه خندیدیم.

چه شب خوبی بود...عالی بود...بی نظیر تر از هر شب دیگه..اصلا حس و حال هممون خیلی خوب بود..انقدر خوب که اصلا تصورش رو هم نمی کردم..تازه فهمیدم چقدر خانواده ی کامل داشتن خوبه..خوش به حال رزا و جیسون..رزا یه خواهر خیلی خوب داره...جیسون هرچی برادرش اخلاق نداشته باشه حداقل برادرش رو داره...هردوشون بابا دارن..به هر حال..دلم حسابی سوخت و ذغال شد..

اما اینو فهمیدم که چقدر لذت بخشه...این لذت مهرش خیلی به دلم نشست و دیگه بلند نمی خواد بشه..و..اون شب جیسون خیلی لبخندش قشنگ بود...تاحالا انقدر قشنگ نخندیده بود.بعد از شام جیسون خیلی تشکر کرد و بازم مثل همیشه گفت که جبران  می کنه.ولی ما هم مثل همیشه تکرار کردیم که قابلی نداشت.

خداحافظی کرد و رفت و رزا حسابی براش دست تکون داد.

اون شب هممون خیلی خسته شده بودیم ..اخر شب مامانم پای پرونده ی موکلش نشسته بود و فردا باید می رفت کارای دادگاه یه پیر مرد رو انجام بده حدودا کارش یه هفته ای طول می کشه برای همینم کمتر خونه شاید بیاد ..منو رزا هم داشتیم ظرفارو دوتایی می شستیم و با پاشیدن اب بهم دیگه خودمون رو خیس و خالی کردیم و دلمون از خندیدن درد گرفته بود که جیسون همش لپاش گل مینداخت و از این چرت و پرتا ی دخترونه...

فردای اون روز تو مدرسه مقاله ی شیک و جدید جیسون رو وسط سالن نصب کرده بودن و مثل اینکه به عنوان مقاله ی برتر انتخاب شده بود...انقدر ذوق کردم که تا دو ساعت فقط داشتم به بالا سرم نگاه می کردم..این دو روزی اصلا  جاستین رو ندیدم...البته دیدما ولی همش سرگرم دوست دختراش بود...خوبه...کاری به من نداره..اخیش..انقدر خوشحال بودم که می خواستم بال در بیارم..وقتی رسیدم خونه رزا داشت کتاب می خوند...ای بابا از دست این...همش کتاب کتاب کتاب.

اخر کتاب رو از دستش کشیدم و کیفم رو انداختم رو زمین و گفتم رزا جان یا کتاب نخون یا اگرهم می خونی با من بخون شاید جای درستی نداشته باشه که مناسب تو باشه.

رزا نیش بازش،باز تر شد ولی متاسفانه همه جاش خوشاینده کاترین جون.

من به جان تو دیگه نمیذارم کتاب بخونی ها..حالا هم بیا بریم ناهار بخوریم دارم از گرسنگی می میرم بعدش میایم کتاب می خونیم البته من باید نیم ساعت بخوابم.

رزا اتفاقا من هم می خوام باهات بخوابم چون با شستن ظرف اونم برای اولین بار توی عمرم خستگیم از ستون مهره ی کمرم داره داد میزنه : درد می کنم برو دراز بکش!

من واقعا؟ پس به حرفش خوب گوش کن و بدو بیا بریم سر ناهار!

من و رزا ناهارمون رو که خوردیم و نیم ساعتی خوابیدیم...تا خواستیم بریم  کتاب بخونیم دیدم گوشیم زنگ خورد و رفت رو ویبره...فکرکنم خودش بود..نگاهی به گوشیم انداختم که زیر تخت افتاده بود ...بله درست حدس زدم..برنداشتم..رزا با چشم اشاره کرد  ( کیه؟)

من    یک کادو و هدیه ی بسیار با ارزش به نام تحفه.

  رزا خندید جواب بده بابا.

من نچ نچ..باید ده بار زنگ بزنه تا بمیره...وقتی مرد..جوابش رو خیلی قشنگ میدم.

رزا خندید و رفت تو سالن گناه داره..دلم واسش می سوزه کاترین.

من برو خواهشا..اعصاب من رو بهم نریز که اعصاب ندارم.

رزا کتاب رو اورد تو اتاق و نشست روبه روم رو تخت پس بیا بخونیم.

من بمیرم با ویبره ی گوشیم کتاب نمی خونم.

بعد گوشیم رو محکم گرفتم و پرتش کردم پشت کمد لباسام و دست به کمر شدم و زبونم رو دراز کردم   کلاغ بی سرو پا.

رزا ریز خندید بیا بخونیم دیگه..صبر ندارم واسه عشقم.

دستم رو گرفتم بالا و با غضب نگاهش کردم هفتصد بار...عشقم عشقم جلو من نگو..آلرژی دارم..فهمیدی؟

رزا تسلیم آبجی..بزن بریم.

من بریم.

)الکساندر نگران و اشفته بود...دیوانه وار در طول و عرض گسترده ی  ردیفی که مخصوص ارتش در باغ مادر بود قدم بر میداشت و مردمک چشم های نقره ای به رنگ قطره ی درخشان شبنمش از نگرانی دلش در فرسوده ی لغزان چشمانش می لرزید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۲۷
pari delroba

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی