خوب..بد..عشق ( فصل دوم) قسمت 5
لبخند پررنگ تری زد و گفت – بهتره که زیاده روی نکنم... متاسفانه باید خبر بدی رو بهت بدم ..هرچند برای من حکم خوش اقبالی رو داره..میدونستی که.تمام وجود تو...زیر سلطه ی منه؟
غرش رعد و برق شدتی به اندازه ی فریاد شیری گرفت و همزمان فیلیکس جام را تا نصفه نوشید و صورت سفیدش را که با قطره های سیاه باران رنگ مرطوبیت وحشت و ابهت بارانی به خود گرفته بود به سمت قفس لارا چرخاند و قدم به قدم به طرفش حرکت کرد.
لارا از سرمای ازاد شده ی بیرون از پنچره بیشتر در خودش لرزید و با ترس گفت – تو از این وضع و حالت راضی هستی؟...فکر نمیکنی که اصلا این رفتار و زندانی کردن و عذاب دادن من برات بی ارزشه؟..تو چیزی از این کارات بدست نمیاری جز اینکه فقط حصار تنهایی و غرورت رو بیشتر کنی.
فیلیکس ابروهایش را مثل قبل بالا انداخت و با اشتیاق نگاهش کرد و صدای رسایش را به اوج دیواره های حنجره اش دعوت کرد و گفت – عروسک عزیزم!...میدونم که می خوای ناراحتیت رو ابراز کنی اما دلسوزی اصلا برای تو مناسب نیست.
لارا – اینطوری که فکر می کنی نیست و این دلسوزی نیست.....این حقیقته...تو فقط داری سعی می کنی در برابر خشم و غضب پرحرارت چیزی که توی دلت می گذره چیز دیگه ای رو بدست بیاری...اگر به همین رفتارت ادامه بدی خودت رو بیشتر عذاب میدی..چرا می خوای کاری کنی که هیچوقت بهت نفعی نمی رسونه و همین باعث میشه که تو احساس رضایت پیدا نکنی و دوباره ادامش بدی؟
فیلیکس خنده ای پر نفس بی مکثی سر داد و دلخوشی اش را به وضوح از صدایش نمایان کرد – اوه لارای عزیزم بزار قبل از اینکه بقیه ی صحبتا و سئوالات احساسیت اوج پیدا کنه مثل خودت خیلی خوب یه چیزی رو برات روشن کنم ...
به قفس دستی کشید و ادامه داد – فراموش نکن که اینجا ....سرزمین تو ..نیست...و تو از یک رگ شیطانی زاده نشدی...منبع تغذیه من...مرگ دیگرانه...نوشیدنی مورد علاقه ی من ...خون ریخته ی شده ی اونها روی دستامه....بهترین صحنه های زندگیم دیدن زجر کشیدنشونه همینطور اینو اضافه کنم که هرچه شکنجشون بدتر باشه..لذت منم بیشتر خواهد بود...حالا تصورش رو بکن...بازم می خوای ازمن سئوال بپرسی....یا....با چشمای نازنینت ببینی؟
لارا ضربان قلبش بالا رفته بود..از جمله های فیلیکس لرزش دستان ظریفش شدت گرفته بود...بازهم ناله ای از درد سر داد و گفت – تو...شاید گناهان زیادی رو مرتکب شده باشی...اما...
لارا از سر جایش سعی کرد بلند شود.
لارا – هر گناهکاری می تونه....با درخواست بخششش از صمیم قلبش...بخشیده بشه..توی سرزمین ما...هیچوقت برای تغییر کردن دیر نیست...ارامش و راحتی برای ساکنانش شعار زندگیمونه.
فیلیکس پوزخندی زد – اگر گناهکار بخواد بخشیده بشه که دیگه گناهکار نیست ...فکرش رو بکن ...یه گناهکار بخواد واقعا تا ابد یک گناهکارباقی بمونه و همینطور بخشیده بشه....واقعا خنده داره..علاوه بر این من یه فرد گناهکار نیستم...روی من ..هیچ اسمی نیست..چون که من قابل توصیف و شناخته شدن نیستم...یه روز میبینی اینجام..یه روز میبینی اونجام...یه روز هم میبینی نیستم..یه روز دیگه هم میبینی هستم...ولی بین این بود و نبودم ممکنه صد ها اتفاق بیوفته...چه منفی..چه مثبت..چه برای خود من و چه برای دیگران..میبینی؟...اسم این رو چی می تونی بزاری؟...در ضمن ارامش شما فقط بدرد خودتون می خوره..تقلبی تر از اون توی دنیای من پیدا نمیشه..آه...دیگه بحثمون داره خیلی خسته کننده میشه...بزار ..
در قفس که همیشه قیژ قیژ کناره های لوله های درش بخاطر قدمت صد ساله اش بود و شنیده می شد به ارامی باز شد .
فیلیکس – یه چیز جالب بهت بدم...شاید خوشت بیاد.
فیلیکس با جامی که در دستش بود به سمت لارا حرکت کرد انقدر نزدیکش شد که لارا حرارت بدنش به سمت فیلیکس منتقل می شد...هیکل قد بلند و ورزیده ی فیلیکس در روبه روی لارا احساس ترس بد و ناپاکی را به لارا منتقل می کرد ..چانه ی لارا شروع به لرزیدن کرد و با صدای گرفته اش گفت – لطفا..نزدیکتر نیا.
فیلیکس با چهره ی به ظاهر مظلومانه ای به لارا نگاه کرد و با انگشت اشاره و شستش به تندی چانه ی لارا را محکم و به سرعت بالا اورد و صورت لارا را روبه روی صورت خودش قرار داد و با صدای به ظاهر مظلومانه تری گفت – اوه عروسک عزیزم...چرا با وجود تمام ناتوانیت تقلای بی ارزش می کنی ؟....( نوک زبانش را در جلوی سقّ دهانش پی در پی فشارمی داد و سرش را به سمت چپ و راست تکان داد ) نچ نچ نچ نچ نچ.
چانه ی لارا را رها کرد اینبار دستش را بر پشت کمر لارا قرار داد ان را کمی به طرف َخود برد و جام را نزدیک لبان لارا کرد و لارا با زور و وسوزش گلویش جرعه جرعه پشت سرهم به اجبار فشار دستان فیلیکس می نوشید..تلخی مزه اش اشک چشمان لارا در اورده بود اشک ها از گونه ی استخوانی زیبایش مثل قطرات بر روی شبنم سقوط کردند...اخرین قطره ی جام تمام شد و لارا نفس عمیقی با چشمان گریانش کشید و فیلیکس جام را بر روی زمین انداخت و به هزار تیکه ی شیشه ای تبدیل و بر روی پر ها ریخته شد.
لارا سرش به شدت شروع به درد کردن کرد و سرگیجه ی فجیعی سرش را در برگرفت و فشار و لرزشش باعث سستی پاهایش شد ناگهان پاهایش خم شدند و با بی حسی در حال افتادن بود که دست سرد و سفت فیلیکس به ارامی پشت کمرش حقله شد و دست دیگرش را زیر پاهای لارا قرار داد ان را بلند کرد و لارا را به سمت تابوتی که در قفسش بود برد و او را داخل تابوت گذاشت لارا بی هیچ حس و بی هوشی کامل به خواب رفته بود..فیلیکس لبخندش دیگر کاملا محو شده بود و انگشتانش را لابه لای موهای لخت لارا قرارداد.
فیلیکس – چقدر قلبت ارومه...می تونم حسش کنم.
گونه ی خیس لارا را با انگشتانش نوازش کرد و چشمانش را با حس ارامش و انرژی بست – آره.. ضربان کاملا ارومه ....تو..سرشار از ارامشی ..از نوع خالص و طلاییش...البته این رو هم بگم که نمی تونی تا ابد نگهش داری چون قراره ...متاسفانه از دست بدیش.
سرخی نور چشمان فیلیکس روشن تر شدند و پشت دستش را روی شانه ی لارا حرکت داد – باید چقدر سیرابت کنم تا بدستش بیارم؟....آها....به گمونم..تا ..ابد!
خنده هایش بیشتر شدند ...اما بعد از چند دقیقه کم کم از بین رفتند و بعد از چند ثانیه فقط نگاه تازه سردش را به صورت زیبا و ارام لارا انداخت.)
دیگه سرم داشت درد می گرفت ....به رزا نگاهی انداختم که داشت یه خمیازه ی حسابی می کشید.
اونم از نوع خواب الودگی فجیع...کتاب رو بستم.دستم رو روی سر رزا گذاشتم و یکم خم کردم و با تکیهگاه قراردادنش خودم رو بلند کرد.اونقدر خسته شده بود که با کله رفت تو بالشتی که زیرش بود ولی بیدار نشد.پتو رو برداشتم و یکم تکونش دادم.
با صدای خواب الودی گفت- ولــــم ...کن.
من _ بلند شو زیبای خفته دیگه خوندن بسه.
رزا _ نه ...نموخوام.
من- بلند شو ببینم.
مثل این کسایی که کوه کندن بلند شدم یه جوری که با دستام رزا رو هول دادم که شترق افتاد روی زمین ، با همین یه کارم صدای دادش تو خیابون که هیچی تا ده تا همسایه دیگه هم رفت.
یه نفس عمیقی از روی احساس سبکی که در اثر استراحتم بهم دست داده شده بود کشیدم و با نگاه کردن به چهره ی اخمو و درهم رزا که من رو به خنده های شادم برگردونده بود و باعث شده بود نیشم تا بناگوش باز بشه و چشمام رو همزمان با خاموش کردن چراغ قوه ببندم .
انگار روی هوا بودم....هیچی رو از طریق حس لامسه ام حس نمی کردم و قفط می دیدم...همه جا کاملا محو سفیدی و زردی پرتو ملایم خورشید شده بود و نسیم، سنگریزه های دور و اطراف زمین رو با ذوق، تند تند و پشت سرهم هول میداد..انگار که صحنه ی رویایی از منظره ی ساحل خشک و مرطوب پر از سنگریزه هایی با رنگ های جیغ مختلف و همراه دریا یی که زمین رو با حرکات نرم و اروم بخاطر اصرار های باد ملایمی که روش می وزید و کف های پرحجم سطحیش نوازش می کرد ..انگار که این منظره ی زیبا داخل حوزه ی متحرکی که اندازه ی لنز چشم هست ، قرار داشت.یک صحنه ی متحرک با کیفیت ذهنی..صدای پی در پی پرنده های دریایی... تمام فضارو با طعم شرجی و حال و هوای دریایی مخلوط کرده بود و واقعا یک صحنه ی رویاییِ ساحلی رو به یاد ادم مینداخت..
نمیدونستم چطور باید حرکت کنم و فقط به طور عجیبی به سمت جلو و دریا کشیده می شدم..بدون این که بدونم دارم چیکار می کنم یا کجام داشتم به سمت دریا حرکت می کردم..حس ناراحتی و ترس عجیبی خود به خود داخل وجودم داشت رشد می کرد و من رو بخاطر حرکت هایی که می کردم سرزنش می کرد...صدای کسی رو شنیدم...صدا از اعماق دریا بود..صدایی پر ارتعاش و بی ریتم..انگار که حسی نسبت به اون صدای عجیب نداشتم چون هنوز داشتم به سمت دریا حرکت می کردم..همینطور جلوتر و جلوتر..خدای من..داشتم چیکار می کردم؟...این احمقانه ترین کاری بود که از من بر می اومد..وارد دریا شدم...خیسی پاهام یا هر قسمت از بدنم رو در اثر اب دریا حس نکردم اما تنگی نفسم رو نمی تونستم درک کنم که بخاطر چیه...عجیب بود...کسی نبود که کمک کنه...زیر اب فرو رفتم مثل ماهی که تازه وارد دنیای خشکی شده باشه سعی می کردم دهنم رو باز و بسته کنم تا حداقل بدونم ابی وجود داره یا نه...به سمت های ابیه چپ و راست دریا حرکت می کردم..هیچ کفی که بخاطر فشار دستام در اثر حرکت اب دریا بوجود بیاد ندیدم...داخل دریا ی عظیم و پر عمق فرو می رفتم...عمق بیشتر و بیشتر می شد..هرچقدر که از سطح دریا دور تر و دور تر می شدم نور خورشید که روی دریا تابیده می شد ازم دورتر و دورتر می شد و رنگ ابی روشن دریا پررنگ تر و تیره تر..این واقعا حس بدیه که ندونی کجا هستی و در خطری..ولی بدونی هیچ کسی پیشت نیست تا نجاتت بده..فضا برام مثل سطح سفت سنگ های ماتِ تیره کاملا بی روح و غول پیکر بود..دریا من رو داشت درونش خفه می کرد .با خودم نمی تونستم خوب روراست باشم و همش سعی می کردم از اون شرایط در بیام و به دروغ مسخره ای تلقین کنم که هنوز دارم نفس می کشم...هنوز داشتم راحت هوا وارد شش هام می کردم...اما دریا بازم گلوی منو فشار میداد و به زور بهم اغراق می کرد که تو داری می میری...انقدر به جای دروغ تلاش مسخره نکن.
یک لحظه چشمام رو داخل دریا بستم...این اخرش بود...توان نفس کشیدنم تموم شده بود..همزمان به طوری که بتونم خوب نفس بکشم پلک هام رو باز کردم و به گونه ای عجیب انگار که یک پر ظریف سبکی من رو به بالای دریا هول داد..نیرویی که من رو به سمت بالای دریا کشید.
هنوز زیر آب بودم..و سرعت کم تر و کم تر میشد..از زیر آب امواج صوتی خیلی بی معنی رو می شنیدم..انگار کسی توی خشکی بود..صدای دادش توی گوشم می پیچید..خوب نمی شنیدم با خودم گفتم اب دریا تو گوشم داره می چرخه و توی مغزم سرایت کرده که گیج بشم.
صدا ها بلند تر و بلندتر می شدن که بالاخره واضح و واضح تر می شدن و در نتیجه با شنیدن جمله ی بلند – کــــــاترین.....بیدار شو احمق جون.
چشمام رو باز کردم.
رزا – هــــــــوی! مگه با تو نیستم؟ .....کاتــــرین بلنـــد شو..دِ می گم بلند شو دیگه..
اخ ..چقدر احساس می کردم پوست سرم یخ کرده ...البته احساسم می گفت که دارم می سوزم تا یخ بزنم..ولی صبر کن!
با تعجب به اطرافم نگاه کردم...پلک هام یکم وزنشون زیاد شده بودن مرطوبیتشون حس خنکی رو روی چشمام منتقل می کردن..انگشتام رو روی پتوی کرمی نرمم اروم تکون دادم تا بتونم پتو رو بزنم کنار که فهمیدم پتوی عزیزم.....خیـــــــسه!
با جفت پا بلند شدم و پارچ اب نم دار رو از دست رزا کندم و انداختمش کنار و شروع کردم به زدن رزا.
موهای خیسم بخاطر تکون هایی که می خوردم تا بتونم درست درمون رزا رو با مشت بزنم ،دور و اطرافم حتی به سر و صورت و نیش باز رزا بر خورد می کردن...رزا دستاش رو بالا گرفته بود و هر هر می خندید.
من داد زدم – رزا می کشمت!..اخه دیوونه نمیگی سکته می کنم تو خواب می میرم؟..خنگی..خنگ!
رزا – خب بابا بلند نمیشدی که! انتظار داشتی چیکار می کردم ؟..ها؟ د بگو دیگه!...تو مگه مدرسه نداری؟..اگه نری مامانت ازم دلخور میشه..میگه چرا کاترین رو بیدار نکردی مگه تو دوست عزیزش نیستی؟
من – دوست؟؟؟؟...اخه به تو هم میگن دوست؟ دیوونه می دونستی داشتم چه خوابی می دیدم؟
رزا دوباره همون نگاه نحس و خجالتیش رو به من کرد و با اسانس بدجنسی گفت – چه خوابی؟...ها ؟ها؟ ها؟...از کدوم خوابا؟
من که گونه هام بیشتر سنگین و پر حرارت شده بودن که داخل پوست لپام گرمیشون رو حس می کردم با ابرو های درهم رفتم با تمام قدرت دستام رو مشت کردم و داد زدم – رزا!!!!!!!!
به سمتش یورش بردم و تا می تونستم موهاش رو مثل جنگل امازون تو هم دیگه گره می زدم و میکشیدم تا بشه کپی برابر اصل همونجا.
حدودا دیگه خورشید بالا اومده بود و اینم یه هدیه ی مخصوصی از طرف رزای بیدار کن یه دختر مظلوم بیچاره رو بود.
موهام رو با کش بستم و چتری های یکم با حالت کج قهوه ای خیلی روشنم که به کاراملی و یه ذره حنایی میزد رو با نوک انگشتام به سمت راست پیشونیم و ابروهام مرتب کردم ، بند کتونی های سفید عروسکیم رو بستم و کیف مدرسه ام رو روی دوشم مرتب کردم ، همزمان با تکون دادن دامن تیره و زرشکی چین دار مدرسه ایم تا زانوم رو با دستام مرتب کردم.
رزا داشت پاکت به دست به سمت در خونه برای خداحافظی کردن از من میرفت و خواسته بود که باهم از هم خداحافظی کنیم و اینجوری یکم حس و حال و شوق دوستی بهمون دست میداد.
تو ایینه ی اتاقم به خودم نگاه کردم..پوست سفیدم خیلی مظلوم جلوه می کرد و خیلی منو مثل بچه های با نمک دبیرستانی البته یکم با سن و سال کوچیکتر نشون میداد...دلم می خواست چهره ی من مثل رزالین کاملا دخترونه و جذاب باشه ...اما مثل اینکه باید شبیه یک دختر انیمیشنی ِ با مزه ی مظلوم مثل بچه باشم تا یه دختر زیبا و جذاب دبیرستانی.
بی خیال افکار منفی زیر صفر اعتماد بنفسیم شدم و با لبخندی که حس مثبت رو جاش میذاشت توی ایینه به خودم زدم و گفتم _ امروز روز خوبیه!موفق باشی کاترین!
کف دستام رو مثل مثلث به سمت جلو کشیدم و سمت چپ و راست گونه هام گذاشتم و لپام رو فشار دادم و خودم رو شبیه شکلک های ذوق زده ی تلگرامی کردم..صدای ترکیدن هوایی که داخل حباب و فضای لپام جمع شده بود از بین لبام پرید بیرون و ریز ریز خندیدم.
اخیش..امروز حس خیلی عجیبی دارما...نفس عمیقی کشیدم و رفتم یه سر پشت در اتاق سوت و کور مامانم..دستگیره در رو اروم پایین کشیدم و می خواستم ببینم مامان خوب خوابیده یا نه که با دیدن مامان ارومم زیر پتو از لای در فهمیدم که اره خوابه....اروم در رو باز کردم که صدای قیژ قیژ مزاحمش باعث شد چشمام رو از ترس اینکه مامان بیدار بشه روی هم محکم فشار بدم.
ولی بعد نفس عمیقی کشیدم و رفتم بالای سر مامانم و اروم نزدیکش شدم و روی موهای نرم شکلاتی شیرین مثل خودش رو بوسیدم و گفتم – خوب بخوابی مامانی!
بعدش هم سریع قدم به قدم به شیوه ی این گروه ضربتای توی فیلمای مافیایی ، پلیسی از اتاق زدم بیرون.
از خونه دور شده بودیم..هنوز تو راه بودیم... نور گرم و حنایی خورشید توی صبح بیشتر از هر موقعی حس انگیزه و ارامش رو به ادم میداد با این فکر یاد جیسون افتادم لبخندی روی لبهام نشست.
رزا با لبخند ی که برعکس حس ناراحتش بود بهم گفت – کـــاترین....دلم نمی خواد از پیشتون برم دلم برات خیلی تنگ میشه.
من – رزا...تورو جون رزالین بس کن .
رزا – کـــــاترین!!!!!
من – نــــه باز دیگه چیه دقیقه نود هم عذابم می خوای بدی؟
رزا دستاش رو از هم باز کرد و داد زد – می خوام بازم پیشتون بمونم!
من نا امیدانه گفتم – خداجووون..نـــه!
رزا پرید بغلم تا می تونست فشارم میداد فکر کنم عذاب نده که هیچ خفم هم بکنه.
من_ رزا!!....رزا!!.بی خی...بی خیال جون رزالین!
رزا با چشم بسته گفت – کـــاترینی!....دلم واست تنگ میشه!
سریع دستاش رو از دور گردنم باز کردم و نفس تازه ای از ازادی و استشمام اکسیژن بهتر کشیدم .
من – منم دلم واست تنگ میشه .
رزا – کاترین می خواستم بگم که..ببخشید که انقدر اذیتت کردم ولی بدون که خیلی دوست دارم.باشه؟
من - خب عزیزم پس حالا که اینو گفتی باشه می بخشمت .
رزا دوباره پرید بغلم و با ذوق گفت – دفعه بعد با اذیت بیشتر میااام!
واای..خداجون کمک!
دیگه به مدرسه رسیده بودیم...رزا بالاخره من رو ول کرد و ازم خداحافظی کرد و خودش مطمئن بود که می تونه تنهایی بره خونشون..
با دیدن شکل و شمایل غول آسای نارنجی کرمی مدرسه که حسابی درخشان شده بود فهمیدم که باید امروز روز خوبی باشه!
انقدر سایه های متحرک بچه های مدرسه با سایه کوچیک تر از خودم غر و قاطی شده بود که تابلو بود امروز همه زود از خواب پا شدن و باهم دیگه اومدن مدرسه ....امروز یه چیزی هم جالب بود هم عجیب یکی اینکه بچه ها بعضی ها با خوراکی های زیادی اومده بودن و بعضی ها هم با کارت های زرد اومده بودن....کارت زرد موقعی دانش اموزا می اوردن و می چسبوندنش کنار لباساشون تا نشون بدن اماده ی رفتن به یه مکانی مثل اردو یا...هستن..یعنی قرار بود مدرسه اردو ببرتشون؟
عجب...حالا کجا من نمیدونم...از حیاط مدرسه که داخل سالن مدرسه شدم رفتم سمت کلاسم و نشستم روی نیمکت ....یکی از بچه ها که کنار میز بغلیه من می نشست و اسمش کلر بود و دختر شادی بود و موهاش فر بود بهم نگاه کرد و گفت – سلام چطوری کاترین؟
کیفم رو گذاشتم کنارم – خوبم مرسی ...ببینم امروز چه خبره کلر؟
کلر که مشغول در اوردن کتاب ها و دفترای فیزیکش بود گفت – واسه چی؟....اها..بچه هارو میگی؟...خب امروز قراره یه خبری رو به بچه های سال دومی و سومی بدن بعضیا میگن قراره مارو ببرن اردو ولی نمیدونن کجا.
من – وا ..واقعا؟...چه خوب.
کلر – آره...بعد از این همه خرخونی باید هم مارو ببرن اردوی خوب.
خندیدم _ این یکی رو راست میگی!
کلر _ ولی به نظرم بهتره که به این زودی دلمون رو خوش نکنیم چون ممکنه که...
یکی از پسرای کلاس بلند شد و با صدای بلندی گفت – بر پا!
من و کلر همزمان با حرکت بلند شدن بچه های کلاس بلند شدیم و نتونستیم حرفامون رو کامل بزنیم.
تقریبا کلاس داشت تموم می شد...توی زنگای تفریح حسابی داخل حیاط چرخیدم ولی نتونستم نه جیسون رو ببینم نه جاستین...دوتاشون مثل جن غیبشون زده بود..امکان نداشت جیسون یه روز رو هم مدرسه نیاد حتی موقعی که تصادف کرده بود هم بازم اومد مدرسه...اصلا نمی تونستم خوب درک کنم..خلاصه دیگه زنگ اخر بود و داشتیم کتابامون رو جمع می کردیم که یهو معلم از سر میزش بلند شد و وسط کلاس ایستاد و طوری که می خواست انگار خبری رو به ما بده صداش رو خیلی زود صاف کرد و رو به بچه های کلاس گفت _ بچه ها...بچه ها..لطفا یه لحظه بهم گوش بدید.
بچه ها سراشون رو برگردوندن طرف معلم.
معلم _ یه خبر خیلی خوب براتون دارم...بالاخره بعد از این همه تلاش و کوشش برای دادن یه امتحان عالی باید شما استراحت خیلی خوبی رو داشته باشید ما تصمیم گرفتیم که شمارو ببریم به یه اردوی خیلی دلنشین تا سرحال بیاین .
کلر دستش رو به نشانه ی اجازه ی حرف زدن اورد بالا و معلم سرش رو با تایید تکون داد.
کلر
_اِ... دقیقا می خواین مارو کجا ببرین؟
معلم _ سئوال خوبی کردی کلر....در واقع ما می خوایم شمارو ببریم به.... ساحل.
همه صداشون رفت بالا و تا می تونستن ذوق زدگیشون رو با حرکات دستاشون نشون میدادن ...وای خدا...ساحل؟...من زیاد احساس خوبی نسبت به ساحل ندارم...وقتی میرم اونجا فقط به یه چیز فکر می کنم....غرق شدن...شنا بلدم اما ترس از اب دارم..یه جور ترسی که عادته.
خلاصه من که لبخند روی لبم ننشست و نگاهم رو انداختم به زیر میز که داخلش خودکار و مداد هام ول شده بودن....حالا نمیشد یه جای بهتر؟
زنگ خورد و همه با کیفاشون از کلاس رفتن بیرون و از معلم تشکر کردن...منم که پنچر شده بودم با بی حالی کیفم رو انداختم رو دوشم و با گفتن جمله ی بی روح _ خسته نباشید.
بعد معلم از کلاس بیرون رفتم....وسط راه رو بودم هر قدمی که بر میداشتم احساس می کردم راهم داره طولانی تر میشه ...شروع کردم به سرگرم کردن خودم و شمرده شمرده همزمان با قدم های کوتاهی که پشت سر هم بر میداشتم گفتم _ یک..دو..سه..چهار..پنچ..شیش..هفت...هشت...نه...ده..
همه تند تند از مدرسه خارج شدن و سالن خالی موند و منم از همه عقب موندم ..کم کم سالن بزرگ و مکعبی شکل مدرسه خلوت شد و ذهن منم همینطور....هوای گرم و خواب کننده ی فضا حسابی گیجم کرده بود..داشتم به زمین صاف و کاشی کاری شده ای که هزاران رد پا از کفش های مختلف دانش اموزای مدرسه ی شاین و لایت روی خودش به جا گذاشته بود و به دست پدر مدرسه ( مستخدم مدرسه ) پاک و براق شده بود نگاه می کردم...بازم داشتم به ساحل فکر می کردم...مشکل من انتخاب لباس یا اردو رفتن با کسی نبود یا از اینکه قرار بود تنها باشم اصلا ناراحت و دل آزرده نبودم و فقط ترس الکیم من رو بیش از حد معمول اذیت می کرد یا بهتر بگم ترس تاریخی و عادتیم من رو خیلی ازار میداد تا نتونم فکرای مثبت بکنم ...می تونستم اصلا به اردو نرم...آره اصلا چطوره بی خیالش بشم؟.چطوره اصلا..اوه نه...ولی اگه جیسون..
آآآآی.....آخ خدا جونم..آه این دیگه چی بود؟.وایــــی آه درد می کنه درد می کنه..پشت سرم و کمرم و استخون قفسه ی سنم و زانوم همزمان با برخورد دست و پای کسی که انگار از قصد منو هول داد به سمت کمد دانش اموزا درد کوبیده شده ی وحشتناکی رو توی خودشون جا دادن و باعث شد احساس فلج شدن کامل بهم دست بده..وای خدا جون..آآی..آآی ..صدای غِرِچی داخل زانوم شنیدم انگار که محل غضروف استخون هام رو جابه جابه کرده باشن...وای...آیـــــی آیــــی خیلی درد داره.
داشتم سر می خوردم روی زمین که دوباره حس کردم ارنج دستی محکم فرود اورده شد روی قفسه ی سینم تا نزاره من بیفتم و اون فرد مردم ازار با دستش بهم تکیه داد.
به سختی گفتم _ هی!...ت...تو.آآآآی فشار نده ....
دقت که کردم دیدم ای وای...بازم سر و کله ی نحسش پیدا شده..فهمیدم اخماش حسابی توی هم رفته و انگار که مادر یا پدرش رو به قتل رسونده باشی و فرار کرده باشی و دنبالت کرده باشتت و تو چنگش گرفته باشتت نگاهم می کرد و با خشم نفس می کشید جوری که با هر نفسش فشار ارنجش بیشتر و بیشتر می شد داد زدم _ دیوونه ولم کن...چرا اینکا رو کردی؟...مگه روانی هستی؟...جاستین همین حالا دستت رو بردار.
جاستین
که گونه های صاف صیقلی جدی و نگاه پر غضبش که دست کمی از طوفان سهم گینی که درحال
اوج گرفتن بود نداشت یقه ی لباسم رو محکم کشید با اینکارش پشت گردنم حسابی احساس
سوزش کردم و با چشما ی بسته و صدای بلند تری گفتم _ تو چت شده؟
جاستین خیلی اروم و بی هیچ تغییر احساسی
گفت _ تو چت شده؟ها؟... مگه گوشیت رفته زیر ماشین صد چرخ و به هزار تیکه ی فلزی
تبدیل شده که دیگه برش نمیداری؟..تو دیگه
چه دختری هستی؟..حتی نمی تونی یه بار هم که شده به حرفم گوش کنی ..کاترین دلم می
خواد انقدر بزنمت تا بفهمی تو این مدت بی اهمیت بودن تو نسبت به من چقدر
باعث شد من معطل و عصبانی بشم...خوشت میاد تو دردسر بیوفتی ؟ آره؟
من با چپ و راست حرکت کردنم برای خلاص شدن از دست جاستین تمام سعیم رو می کردم و با درد بیشتر گفتم _ حق نداری دست رو من بلند کنی..اصلا مگه تو کی هستی..کسی ازت خواسته که بهم زنگ بزنی؟..مجبوری؟..هاه؟..آره من خوشم میاد توی دردسر بیوفتم..من خوشم میاد با یه پسری که شعور نداره و واقعا نفرت انگیزه صحبت نکنم و نخوام بهش جواب بدم تا در ارامش کامل باشم...آره من خوشم میاد.. ولم کن جاستین...ولم کن..آآی..آآی.
درد زانوم به حدی زیاد شده بود که واقعا دیگه نمی تونستم تحمل کنم....سرم از اون بیشتر...منو هول داده بود به کمدای فلزی بچه ها...چطور می تونست انقدر بدجنس باشه؟..دلم یه لحظه بخاطر اینکارش واقعا گرفت شد...انقدر که دردم رو نتونستم با داد زدن سرش خالی کنم و بجاش گریه کردم...داخل چشمام اشک سنگین و داغی جمع شد و سعی کرد خودش رو ازاد کنه....جاستین نگاه پر از حرصی بهم انداخت...هیچ چیزی نگفت حتی یک کلمه..فقط نگاهم می کرد ...توی چشماش کلی حرف ناتموم بود که می خواست بهم بزنه..اما بجاش یقم رو با دوتا دستاش گرفت و محکم هولم داد روی زمین و درد پام صد برابر شد...دلم می خواست جیغ بزنم...دلم می خواست زار بزنم و بگم بیاین نجاتم بدین اما نمیشد...کسی داخل مدرسه نمونده بود...حتی معلما هم نبودن..چرا؟..اخه برای چی؟یعنی انقدر نسبت به دانش اموزا بی اهمیت بودن؟..یاد حرف جاستین افتادم...بی اهمیت بودن نسبت به من..یعنی ما...و یعنی همه....از دست جاستین دلخور نبودم..از دست خودم بیشتر دلخور بودم..از اینکه بدون اینکه فکر کنم قراره چه اتفاقی برام بیوفته و با شناختی که از اخلاق جاستین داشتم باید می فهمیدم که همچین کاری می کنه...موهای بلندم اطرافم پراکنده شده بودن و لبه های موهایی که کنار صورتم ریخته شده بودن بخاطر اشکام نم دار شده بودن طعم شور آبکی به خودشون گرفته بودن..دلم می خواست دادبزنم و بگم درد دارم!کسی نیست کمکم کنه؟.....اما ترجیح دادم گریه کنم تا خالی بشم....جاستین پشتش رو به من کرده بود و داشت با قدمای سختش ازم دور میشد....چشمام رو بسته بودم داشتم گریه می کردم..اشک می ریختم ..بینیم رو بالا می کشیدم و زانوی سرخ و زخمیم رو می خواستم ماساژ بدم که حتی دست زدن بهش غیر ممکن بود...برخورد محکم زانوی جاستین رو زانوی من واقعا ناگهانی محکم بود...پسره ی بی شعور..اصلا نمی فهمه چیکار می کنه...اه خدایا چیکار کنم؟...هنوز داشتم گریه می کردم...صدای گریم توی سالن ارتعاش پیدا می کرد و منو تنها و بی کس جلوه میداد..از این حالت اصلا خوشم نمی اومد...سنگینی سایههای رو جلوم حس کردم ...دردم نمیذاشت سرم رو بالا بگیرم...اشکام زانوم رو براق و ضعیف تر نشون میدادن...حس کردم یکی نشست جلوم و دستم رو از روی زانوم برداشت تا بتونه زخمم رو ببینه...صدای خودش که تا چند لحظه پیش از خشم داشت می گفت که می خوام بزنمت اینبار معمولی و بی حال شده بود اروم گفت _ دستت رو وردار.
من _ آی...
جاستین – هیسسس..انقدر لوس بازی در نیار.
من که پام رو دراز کرده بودم با دستم اشکام رو پاک کردم و با صدای گرفته ی ناراحتم گفتم _ اما درد می کنه.
جاستین _ پس ساکت باش .
من _ جاستین!
جاستین جوابم رو نداد و بلند شد و صدای نفس عمیقی که کشید نشونه ی امادگی بود برای انجام یه حرکت ناگهانی...اوه نه خدای من....سریع گفتم _ جاستین..خواهش می کنم!
جاستین _ مگه درد نمیکنه؟
سرم رو یکم بردم بالا که دیدم داره استینای تنگ مشکیش رو بالا میزنه ...تند تند گفتم _فقط..فقط خیلی آروم ..با...باشه؟
بدون اینکه جوابم رو بده سریع یه دستش رو زیر دوتا پاهام و یه دستش رو زیر کمرم گذاشت و سریع بلندم کرد و گفت_ خب حالا دیگه ساکت باش.
من _ آیــی...آیـــی خیلی درد گرفت خب چرا اروم ...
جاستین یکم به سمت چپ و راست تکونم داد و گفت _ تو از تکرار خوشت میاد نه؟
یهو ترسیدم منو بندازه و سریع خودم رو چسبوندم بهش و با دردی که هنوز داخل زانوم می پیچید گفتم _ خیله خب...باشه باشه!
احساس کردم لبخند مرموزانه ای زد....چون می تونستم حالت های صورت جاستین رو خوب تشخیص بدم...همونطور که داشت اروم اروم به سمت خروجی مدرسه می رفت تو سالن با لحن یکم شادی گفت _ خب بگو ببینم...تو از بستنی خوشت میاد؟
من _ واای...نـــه!
خوشبختانه هنوز مدیر از مدرسه نرفته بود و همزمان با ما از مدرسه خارج شد و خواست که من برم بیمارستان و مارو برسونه اما جاستین مشنگ مثل همیشه بازم ماشینش رو وسط کشید و من رو رسوند یه دو ساعتی تو بیمارستان بودم و زانوم رو معاینه کردن ..گفتن چیز خاصی نیست و می تونم خوب حرکت کنم و فقط دور زانوم رو یکم باند پیچیش کردن....حالا پارو ولکن چجوری برم اردو؟...ولش کن بابا نمیرم... دکتری که معاینم کرد گفتش که فقط نباید زیاد راه برم وگرنه که میتونستم حرکت کنم و مثلا بیرون برم....اما اصلا دلم نمی خواست اردو برم...داخل ماشین که نشستیم همون اول انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت و با تهدید مسخره ای گفت _ تو... میای!
چشمام رو درشت کردم _ کجا؟
جاستین ماشین رو روشن کرد _ همونجایی که تو مغزته!
من _چی؟منظورت چیه؟
جاستین دستاش رو ادا کسایی که شنا می کنن در اورد ...وای نه ...یهو دستگیره ی در ماشینش رو ناخوداگاه کشیدم پایین تا فرار کنم..نه نه اصلا نباید به حرفش گوش میدادم ...اقا در قفل بود که هیچی تازه خندید و گفت _ بله بله؟....فرار؟عجب فکری!
من _ جاستین من نمی تونم بیام!
جاستین _ اما تو میای!
خودم رو چسبوندم به صندلی ماشین و سعی کردم جوابش رو ندم وگرنه کاری می کرد کارستون.
وقتی منو رسوند بازم منو بلند کرد و نزاشت خودم راه برم ...اصلا خوشم نمی اومد جاستین بهم کمک کنه...مخصوصا وقتی که واقعا به کمکم احتیاج داشتم....عطرش واقعا نفس گیر بود...انقدر تلخ و تند بود که نمی تونستم نفس بکشم..یه چیزی شبیه بوی گل رز....رز تند یا یه همچین چیزی مثل این...پوستش سرد تر از پوست من بود...پوستش یخ بود که لرزم می گرفت وقتی دستاش رو زیر پام و کمرم میذاشت..دلم می خواست بگم _ قطب شمال! یخی ولم کن یخی!
نوک انگشتاش همیشه بخاطر سرمای درونیش یکم سرخ بودن و با سفیدیه دستش ترکیب می شدن..واقعا عجیب بود که خیلی یخه...هیچوقت فکر نمی کردم انقدر پوستش سرد و سفت باشه...برعکس الکساندر ..اون واقعا پوستش نرم و گرم بود....وقتی موقع مهمونی جاستین دعوت شده بودم موقع رقصیدن دستم که تو ی دستش بود واقعا گرم تر از من بود.
آه....چه روزی بود....خب دیگه حالا که گذشت...وقتی جاستین منو برد خونمون کلیدم رو از توجیب لباسم دادم بهش و در رو باز کرد و منو برد تو کفشام رو در اورد و خودش هم همینطور.
من _ چیزه...جاستین منو بزار زمین خودم می تونم راه برم.
جاستین _ تو راست می گی و من باور می کنم!
یهو جاستین منو برد و رو کاناپه گذاشت و گفت _از جات تکون نمی خوری ..فهمیدی؟
من _ واسه ی چی؟
رو به جاستین با انگشت اشاره پام رو نشون دادم و گفتم – اها...اها باشه باشه حالا ممنونم و خواهشا برو.
جاستین – هنوز یاد نگرفتی چجوری معذرت خواهی کنی..یه معلم برای خودت بگیر.
من – لابد یه معلم مثل تو ها؟ چطوره؟
جاستین – چه عجب..بالاخره درست فهمیدی.
من – جاستین ...فقط... برو...باشه؟مامانم تا چند ساعت دیگه میاد.
جاستین – چه بهتر اتفاقا اگر باشم که می تونم کلی باهاش حرف بزنم و ...
من – به هیچ وجه و هرگز...برو دیگه!
جاستین چشمکی بهم زد و دوتا از انگشتای دستش رو به شکل تلفن در اورد و کنار گوشش گرفت و گفت _ یادت نره!
چشمام رو تنگ کردم ....چیزی نگفتم.بلند شد و خندید ، اومد محکم بغلم کرد و یهو حسابی یخ کردم.دستای سردش پشت گردنم بودن..محکم فشارم داد و با نیش باز و صدای بلندی گفت _ وای کاترین..چقدر تب داری!
منظورش همون چقدرگرمی بود...میدونستم دوست داره مریض جلوه ام بده و بهانه کنه و اینجا بمونه..می خواستم به عقب حرکتش بدم و دستام رو بزارم رو دستاش و جداشون کنم ولی بعد ولم کرد و همونطور که ایستاده بود موهام رو درهم کرد و همشون شلخته شدن..ای !...بی شعور چقدر بدجنس بود داد زدم _جاستین!
جاستین _خب ...من دیگه رفتم... بای بای..سلام منو به مامان جونت برسون!
و بعد از خونه رفت...دست کشیدم توی موهای شلخته شده و درهمم...چرا اون اینجوریه؟..رفتارش واقعا عجیبه..معلوم نیست خوشحاله..ناراحته..عصبانیه..هیچیش معلوم نیست!
دیگه داشت عصر می شد...مامان هنوز برنگشته بود...حمومم رو رفتم و گذاشتم پام توی آب گرم یکم دردش کم تر بشه و یکم فیلم دیدم...درس هم که نداشتم..تو فکر اردو بودم..اگه نمی رفتم...بازم جاستین میزد ناقصم می کرد..اما مگه اون کیه؟..در هر صورت نمی تونم نرم..شاید جیسون هم باشه ! وای دیدی چی شد؟یادم رفت از جاستین بپرسم جیسون چرا امروز نیومده بود مدرسه!...هوففف...ای بابا..دلم می خواست کتاب بخونم..اخ که..صبر کن..نه بزار یه روز کتاب نخونم..نه ولی...اصلا بزار اول به مامان زنگ بزنم بعد بشینم کتاب بخونم چطوره؟...به مامان زنگ زدم و برداشت...گفت که
توی دادگاه دعوا شده بوده برای همینم انقدر دیر کرده...حدود ساعت نه شب شاید بیاد..اشکالی نداشت تازه ساعت هفت بود..بهش راجب اردو گفتم و راجب پامم همینطور ...نگفتم چجوری این بلا سرم اومده و گفتم فقط بدونه ..اونم چون فهمید ناراحت میشم بهش بگم دیگه نخواست براش توضیح بدم خواست که اومد خونه براش کامل توضیح بدم...رفتم سروقت کتاب و با ذوق یه نسکافه واس خودم درست کردم طبق معمول کنار مبل و روبه روی اشپزخونه جا پهن کردم و شروع کردم به خوندن (مایعات جمع شده ی غلیظ .....سرمای سوزان...بوی مست کننده ی گل های رز خونی...رهایی بی دلیل...خواب آلودگی سمی..بی تعادلی خسته کننده...آرامشی حریصانه...سکوت لحظه ها..صدای موج های اب سرخ..نه تنها گوش ها بلکه حواس را تحریک می کردند و انسان را در خود غرق شوم.
لارا از خواب بیدار شده بود..سعی کرد خودش را کمی تکان دهد و از جای کنونی اش کمی حرکت کند..نمیدانست در چه وضعیتی قرار دارد...اما حس خوبی نداشت...چشمان تر و تازه اش از هم باز شدند و با دیدن صحنه ی اطرافش مرگ لحظه ای و ناگهانی در ذهن خود حس کرد..فضای بخار آلود و سفید رنگ و اغشته شده به علامت های قرمز...پر های گل های رز در همه جا پراکنده شده بودند و هر نقطه ای می توانست ان هارا ببیند...بوی مرطوبیت سنگین بخار حمام ...مانند درخت نامرئی بودند که به اسانی هوارا از درون ادم می بلعیدند ..
در جکوزی بیضی شکل حمام دراز کشیده بود...با تمام ترسش به خودش خیره شده بود ..لباسش تنش بود..اما سر شانه هایش پاره شده بودند و اثری از انها باقی نمانده بود..تا قفسه ی سینه اش لباسش کمی بالا بود اما باز هم این پارگی های بزرگ اورا در اعماق نگرانی فرو می برد.. با دستانش اطراف شانه هایش را پوشاند و خودش را درهم جمع کرد..جنینی که در شکم مادرش جمع می شود و احساس تنهایی می کند حس و حال لارا را خیلی خوب هم درمی کند...موهای طلایی اش در آب بی رنگ جکوزی حمام شناور شده بودند آب را روشن و زیبا تر نمایان می کردند اثر رنگ و روی لارا اب را تحت تاثیر انعکاس نورش قرار داده بود...گرم و سرد..درهم ترکیب شده بودند و این بین لارا روبه شکستن بود...گلویش هنوز می سوخت و با دمای سرد اب در خودش لرزید نفس عمیقی کشید..چند ثانیه بعد صدای راه رفتن کسی در فضای بزرگ و بیضی مانند حمام به گوش رسید....لارا بیشتر در خودش جمع شد.
صدایش، اب را درون وان به لرزه می انداخت و لارا که در آن بود نیز همینطور.
دستان سفتش را پشتش در هم مشت کرده بود و در افکار پر از انتظارش به طرف کناره ی حمام حرکت کرد ..اهسته و اهسته کلماتش را بر زبانش می اورد و حس استقبالیش را به اوج می رساند...سوتی زد و گفت _ فکر می کردم از اینکه ببینی اینجایی حسابی ذوق زده میشی..ولی مثل اینکه زیاد از اینجا خوشت نیومده.
از دیوار سفیدی که به آن تکیه داده بود خودش را جدا کرد و کمی به سمت بالای جکوزی نزدیک شد .
با صدای بلندی گفت _ ببین عزیزم...نمی خواد زیاد خجالت بکشی چون اینجا دیگه متعلق به من و توئه..امشب ...یه شب کاملا استثنایی برای توئه...تو که دوست نداری توی خونه ی کوچیکت مثل یک عروسک قدیمی بی ارزش به نظر برسی ؟
لارا کمی خودش را در زیر آب فرو برد و به ارامی گفت _ اگه من حتی مثل یک عروسک قدیمی بی ارزش به نظر برسم برام اهمیتی نداره....فقط اینو میدونم چیزی که تو می خوای برای من بدتر از یک عروسک قدیمی بی ارزش بودنه.
فیلیکس در چهره ی مشتاقش کمترین تغییری ایجاد نشد و با بیشتر نزدیک شدنش به وان بزرگ داخل زمین گفت _ که اینطور....پس می خوای که بهت ثابت بشه حق با منه یا نه؟
لارا _ چطور این حرف رو میزنی؟ من دنبال چیزی نیستم...تو خودت می خوای فکر کنی که اون چیزی که نمی خوام رو می خوام...دارم بهت میگم...دست از این کارات بردار...بزار از اینجا برم...لطفا به حرفم گوش کن..تو..
فیلیکس انگشت اشاره اش را سریع بر روی لبان بی نقص خودش گذاشت _ هیسسس...ترمز ترمز...فکر می کنی خواسته های تو برام کمترین اهمیتی دارن؟...بهتره که یکم از این بحث دوربشیم...اوه داشت یادم می رفت..ببینم تو ....از آب خوشت میاد؟
لارا با حس سرشار از شکش گفت _ چرا این سؤال رو می پرسی؟
فیلیکس_فقط جوابم رو بده.
لارا چند ثانیه مکثی کرد ..دستان گرمش سمت چپ و راست بازوهایش را درحصارشان قرار داده بودند به آرامی گفت _ بستگی داره.
فیلیکس لبخند کجی زد _ آه فهمیدم...وجود فروتن قابل درکی داری...خب دیگه لازم نیست بقیش رو بگی.
لارا _ خودت چطور؟ تو...
فیلیکس که تنها کمی فاصله با جکوزی داشت به ان نزدیک تر شد،سرش را کمی خم کرد و گفت _یخ و سردش.
فیلیکس به ندرت سعی می کرد لحنش را سنگین و پر ابهت کند تا بتواند خواسته هایش را به خوبی بازگو کند، برای فیلیکس اشتیاق نداشتن در صحبت کردن مانند اسلحه نداشتن در شکار کردن بود...نگاه ترسناکش را به آب رقصان سطح جکوزی انداخت،فیلیکس در بالای ان سر جکوزی قرار داشت که لارا در سر دیگر ان در آب بود...فاصله ی زیادی باهم داشتند..فیلیکس همانطور که به آب خیره شده بود.زیر لب طوری که صدای آراماش در حمام شنیده شود گفت-زیبا ست....اما به نظر شاداب نمیاد.
لارا می توانست از طرز بر خورد فیلیکس حدس بزند فیلیکس در چه فکری است..سعی کرد آرام باشد..از اینکه با عصبانیت و روحیهی منفی دخترانه اش را نشان دهد بیمی با اراده داشت...چرا که می توانست حالت های فیلیکس را پیش بینی کند و بداند او چه عکس العملی در برابر او نشان میدهد.
لارا _ من چرا.. اینجام؟
فیلیکس _ به نظرت همه برای چی به اینجا میان؟...آه بهتره صحبت در این موضوع رو بی خیال بشیم..و موضوع اصلی اینه که اصولا تو دنیای من هیچکس هیچوقت پاک نمیشه مگر اینکه بخواد به طور فیزیکی این کا رو انجام بده.
لارا _ چی ؟
فیلیکس کمی خندید _ آره عزیزم.. امیدوارم سئوال دیگه ای نداشته باشی.
فیلیکس درحالی که می نشست بغل جکوزی تا از گوشه ی آن خودش را به نرمی وارد آب کند با صدایی سرشار از خستگی بی ریشه گفت _ تو این مدتی که گذشت تنها جایی که میتونه برات جالب باشه همینجاست...اینجا درست مثل حمامهای زیبا ی شماست امافقط ...
آرام وارد جکوزی شد و قدم به قدم به سادگی در آب به سمت لارا حرکت کرد.
فیلیکس _ یکم روشش فرق می کنه.
لارا در حالی که سعی می کرد به سمت مخالف فیلیکس حرکت کند سنگینی جریان آب هم بیشتر می شد و او را در آب بیشتر نگه میداشت ..فیلیکس نزدیک و نزدیک تر میشد و لبخندش پر رنگ تر..لارا که از ...